متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


  • تِس(17)

  • فصل سیزدهم   کلیر از خود داری تس افسرده نبود، مطمئن بود سرانجام روزی آن را می پذیرد.چند روز بعد دوباره از او پرسید.- تس چرا اینگونه مثبت به من نه می گویی؟- من به اندازۀ کافی خوب نیستم.- نه به اندازۀ یک بانوی خوب.- بله،خانوادۀ تو به من احترام نخواهند گذاشت.- می دانی،تو اشتباه می کنی.پدر و مادر من به تو احترام می گذارند. برای برادرانم اهمیت قائل نیستم. او را گرفت تا مانع از گریختنش شود.«…
  • تِس(16)

  • وقتی در گرمای خواب آور بعد از ظهر به لبنیاتی برگشت،هیچکس بیدار نبود.صبح زود بیدار شدن به این معنی بود که شیردوشان قبل از شیر دوشی بعدازظهر به خواب نیاز دارند.ساعت سه بود و زمان خامه گرفتن.صدای ضعیفی از طبقۀ بالا آمد و تس ظاهر شد.تس او را نمی دید و یک دستش را بالای سرش کش آورد.مانند گربه خمیازه کشید تمام وجودش زیبایی را فریاد می زد.سپس همینکه متوجه او شد چشمانش برقی زد.او که در عین حال خوشحال،شرمند…
  • تِس(15)

  • فصل دوازدهم   شبها به گرمی روزها بود.  آنجل کلیر نمی توانست بخوابد.در تاریکی بیرون رفت تا به آنچه بعد از ظهر اتفاق افتاده بود فکر کند.به عنوان یک شاگرد کشاورزبه این لبنیاتی آمده بود و فکر می کرد تنها مدت کوتاهی اینجا می ماند.فکر می کرد جای آرامی باشد. از اینجا می توانست جهان بزرگ بیرون را ببیند پیش از اینکه درآن غرق شود.ولی جهان بیرون جاذبه اش را از دست داده بود و جای آرام اکنون مرکز تما…
  • تِس(14)

  • فصل یازدهم   ماه جولای بود وهوای بسیارگرم ...صبح یکشنبه بعد از شیردوشی بود.تس و سه دختر دیگر به سرعت لباس پوشیدند تا به کلیسای ملستوک بروند که سه،چهار مایل دورتر از تالبوتایز بود.روز قبل رعد وبرق و باران شدیدی باریده بود.ولی امروز خورشید می درخشید و هوا گرم و صاف بود.وقتی دخترها به کوتاه ترین قسمت جادۀ ملستوک رسیدند،دیدند که آنجا را سیل گرفته.در لباس کار و چکمه آنها از بین آن می گذشتند، ولی&n…
  • تِس(13)

  • فصل دهم   کریک شیردوش اصرار می کرد که تمام شیردوشان باید هر روز گاوهای مختلفی را بدوشند،نه فقط گاوهای دلخواه خود را. او نگران بود که اگر یک زن شیردوش، لبنیاتی را ترک کند گاوهای او نمی خواهند توسط یک غریبه دوشیده شوند.  تس کم کم فهمید که گاوهایی که برای او فرستاده می شوند معمولاً گاوهای دلخواه او هستند. این شیر دوشی او را راحت تر کرده بود اما فهمید که این از روی تصادف نیست، این آنجل کلیر …
  • تِس(12)

  • فصل نهم   نه آقای آنجل کلیر نه خانواده اش اساساً کشاورزی را به عنوان حرفه برای او انتخاب نکرده بودند. وقتی او پسر کوچکی بود،مردم توانایی های ویژۀ او را تحسین می کردند.حالا او مردی بود که چیزی مبهم و نامعلوم در نگاهش نشان می داد،هدف خاصی در زندگی نداشت. او کوچکترین پسر یک کشیش فقیر بود.یک روز که در خانه درس می خواند پدرش دریافت که آنجل یک کتاب فلسفه سفارش داده که آموزش کلیسا را زیر سوال می برد…
  • تِس(11)

  • اکثر مردهای شیر دوش موقع شیر دوشی معمولاً بد اخلاق بودند ، ولی آقای کریک خوشحال بود که در این موقع شلوغ سال یک زن شیر دوش جدید پیدا کرده است. بنابراین به گرمی از تس استقبال کرد و از او حال خانواده اش را پرسید.او گفت«وقتی من پسر بچه بودم روستای شما را خیلی خوب می شناختم،یک خانم نود ساله- حالا مرده ولی قبلا نزدیک اینجا زندگی می کرد-یک بار به من گفت یک خانوادۀ اشرافی قدیمی که نامی شبیه شما داشت…
  • تِس(10)

  • فصل هشتم   تس دوربی فیلد برای بار دوم خانه را ترک کرد. این بار او در جهت مخالف می رفت.در حالیکه سبدش را حمل می کرد،بخشی را با درشکه و قسمتی را پیاده رفت در سمت چپش توانست درختانی را ببیند که کینگزبر با کلیسایش جایی که اجدادش در آن آرمیده بودند را احاطه کرده بودند.دیگر نمی توانست آنها را تحسین کند و به آنها احترام بگذارد.تقریباً به خاطر تباه کردن زندگی اش از آنها متنفر بود. از آنجا چیزی جز مهر…
  • تِس(9)

  • سراسیمه سرتا سر اتاق قدم می زدتا اینکه فکری به نظرش رسید.«آه!شاید بچه نجات یابد!شاید همانطور بماند.»شمعی روشن کرد و خواهران و برادران کوچکش را بیدار کرد.کمی آب در یک کاسه ریخت،آنها را وادار کرد دورش زانو بزنند و دستانشان را مانند کلیسا به هم بدهند.بچه ها به سختی خود را بیدار نگه داشته بودند و تس را با چشمان گردشان تماشا می کردند.او در لباس خواب بلند سفیدش،قد بلند به نظر می رسید،موهای س…
  • تِس(8)

  • فصل هفتم   روزی از روزهای اوت،خورشید از میان مه بالا آمده بود. گروهی از مردان و زنان هنگام طلوع خورشیدازجاده پایین می آمدند. در حین پیاده روی، سرشان در آفتاب وپاهایشان درسایۀ پرچین بود.آنها به مزرعه می رفتند.ماشین شروع به برداشت محصول کرده بود،و سه اسب آن را به آهستگی درطول مزرعه می کشیدند.برداشت کنندگان بدنبال ماشین بودندودسته های ذرت را چیده وگره می زدند. شایدبرای نگاه کردن،دختران جالب تر…