متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


  • دنیا

  • دنیای ما اندازه ی هم نیست  من عاشق بارون و گیتارم من روز ها تا ظهر میخوابم  من هرشبو تا صبح بیدارم     دنیای ما اندازه ی هم نیست  من خیلی وقتا ساکت و سردم وقتی که میرم تو خودم شاید  پاییز سال بعد برگردم          دنیای ما اندازه ی هم نیست  میبوسمت اما نمیمونم  تو دائم از اینده میپرسی  من حال فردامم نمیدونم     تو فکر یک…
  • بهله

  • اخر یروز منو کسری میذاریم میریم ازین شهر . این خط اینم نشون .اینجا جای منو تو نیس پسر 
  • reject

  • بیا حرف بزنیم حلش کنیم بسـّــــه !!! نباش خب مثه یه بچه حالا که سهمم از گوشیت فقط دکمه قرمزشـــّــه    
  • هعی

  • وقتی نفهمی(▓▓▓(̅(_̅_̅_̅_̅_̅_̅_̅_̅_̅_̅_̅_̅()ڪےکی سیگارت را روشن کردی(▓▓▓(̅(_̅_̅_̅_̅_̅_̅_̅_̅_̅_̅_̅_̅()ڪےو کی کشیدی(▓▓▓(̅(_̅_̅_̅_̅_̅_̅_̅_̅_̅_̅_̅_̅()ڪےو کی خاموشش کردی(▓▓▓(̅(_̅_̅_̅_̅_̅_̅_̅_̅_̅_̅_̅_̅()ڪےیعنی یک جای کار می لنگد بدجــــور . . .(▓▓▓(̅(_̅_̅_̅_̅_̅_̅_̅_̅_̅_̅_̅_̅()ڪے…
  • فریبندگی

  • وقتی رو سرت اینهمه منقار سیاه ست مشکلات تورو میبره کنار دیوار  گاردتو باز کن تا قوی تر بشی  بدون  همه تاریکیا یه جور فریبندگی ست
  • عالیه

  • من خوراکِ شبم    خوراک جاده های خلوت    خوراک موزیک های Darkو   خوراک سیگار و پاییز و بالکن    من خوراک روزای سختم       که تهش میرسم به روزای بدتر  و   من خوراکمه زمین بخورم  تا پاشم و وایستم و دوباره از سر    من انگار تو منجلاب زندگی غرفم و نمیدونم چندوقته زندگی کردم فقط میدونم از دنیا باید بکشم چون اینهمه راه نیومدم…
  • wantons

  • سرد شدمــــــ  سرد تر از اونور بالشمـــــ گم شدم ، رد پاهام موند همه جای شـــــهر توام میخوای بری برو اما طول نده خواهشا  طول نده خواهشا
  • ey roozegar

  • یه عشقم ﻧﺪﺍﺭﻡ . . . . . . . . . . . .   ﻧﺪﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺑﻪ ﺩﺭﮎ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺩﺭ ﻋﻮﺿﺶ ﻳﻪ ﻋﺎﻟﻤﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻱ ﮐﺼﺎﻓﻂ باحال و دوست داشتنی ﻣﺚ ﺷﻤﺎ عوضیا ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﻧﻴﺎ ﻋﻮﺿﺸﻮﻥ ﻧﻤﻴﮑﻨﻢ...مردشورتونو ببرن.....
  • خنک

  • ﭘﺴﺮ ﺁﺩﻡ ﮐﻪ ﻗﺎﺗﻞ ﺑﻮﺩ ﭘﺴﺮ ﻧﻮﺣﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺑﺪﺍﻥ ﺑﻨﺸﺴﺖ ﭘﺴﺮ ﺍﯾﻮﺑﻢ ﮐﻪ ﯾﮑﯿﺸﻮﻥ ﺁﺩﻡ ﺑﻮﺩ ﺑﻘﯿﻪ ﺷﻮﻥ ﺷﺎﺭﻻﺗﺎﻥ 11 ﺗﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﯾﻮﺳﻔﻢ ﮐﻪ ﺣﺴﻮﺩ ﺑﻮﺩﻥ! ﺍﯾﻦ ﺍﺯ ﺣﺎﺻﻞ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﺍ، ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻣﻦ ﭼﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﯼ ﺩﺍﺭﯾﻦ؟ !‏( ﺍﻧﺸﺎﯼ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ ﻟﺮ ﺑﺎ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻧﻘﺶ ﭘﺪﺭ ﺩﺭ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ)(laugh)(laugh)…
  • خاطره ای از یکی از بزرگان دنیا

  • چارلی چاپلین می گوید: با پدرم سيرک رفته بودیم توی صف خريد بليط زن وشوهری با چهار فرزندشان جلوی ما بودند كه با هیجان زیادی در مورد شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند. وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه، قیمت بلیط ها را به آنها اعلام کرد. ناگهان رنگ صورت مرد تغییرکرد و نگاهی به همسرش انداخت. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت و نمی دانست چه بکند و به بچه هایی که با آن علاقه پشت ا…