بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
درد انسان بودن
- تعداد نظرات : 4
- ارسال شده در : ۱۳۹۵/۱۲/۰۷
- نمايش ها : 276
خوب است و عمری خوب می ماند
مردی که روی از عشق می گیرد
دنیا اگر بد بود و بد تا کرد
یک مردِ عاشق،خوب می میرد
از بس بدی دیدم به خود گفتم
باید کمی بد را بلد باشم
درماندگی یعنی که فهمیدم
وقتی کنارم روسری داری
یک تارِ مو از گیسوانت را
در رختخوابِ دیگری داری
نانت نبود،آبت نبود اِی مرد
با زخمِ ناسورت چه خواهی کرد
آخر چرا با عشق سر کردی
محدوده را محدودتر کردی
از جانِ لاجانت چه می خواهی
از خطِ پایانت چه می خواهی
این دردِ انسان بودنت بس نیست؟
سر در گریبان بودنت بس نیست؟
از عشق و دریایش چه خواهی داشت
این آب تنها کوسه ماهی داشت
گیرم تو را بر تَن سَری باشد
یا عُرضه ی نان آوری باشد
گیرم تو را بر سر کلاهی هست
این ناله را سودای آهی هست
تا چرخِ سرگردان بچرخانی
با قدِ خم دکّان بچرخانی
پیری اگر رویی جوان داری
زخمی عمیق و ناگهان داری
نانت نبود،آبت نبود اِی مرد
با زخمِ ناسورت چه خواهی کرد
پیرم،دلم هم سنِ رویم نیست
یک عمر در فرسودگی کم نیست
با جبر اگر در مثنوی باشی
لطفی ندارد مولوی باشی
استادِ مولانا که خورشید است
هفت آسمان را هیچ می دیده ست
ما هم دهان را هیچ می گیریم
زخمِ زبان را هیچ می گیریم
دارم جهان را دور می ریزم
من قوم و خویشِ شمسِ تبریزم
كطفي ندارد مولوي باشي
{G}
متشکرم
ول كن جهان را!! قهوهات يخ كرد. عليرضا آذر
قشنگ بودآ...
سپاس
دارم جهان را دور ميريزم...
ول كن جهان را!! قهوهات يخ كرد. عليرضا آذر
قشنگ بودآ...
با جبر اگر در مثنوي باشي
كطفي ندارد مولوي باشي