بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
__قصه دیووانگی و عشق __
- تعداد نظرات : 3
- ارسال شده در : ۱۳۹۴/۰۲/۰۷
- نمايش ها : 168
یکی بود یکی نبود . تو زمونهای خیلی قدیم وقتی هنوز آدم و حوایی نبود ، رو
زمین پر بود از فضیلت ها و تباهی ها .
یه روزی که همشون از فرط بیکاری خسته و کسل شده بودند ، ذکاوت باز هم
جرقه ای زد و گفت : " بیائید با هم بازی کنیم . مثلاً ... قایم موشک خوبه ؟ " .
همه اینگار جرقه ذکاوت دامنشونو گرفته باشه از جا پریدند و با خوشحالی
گفتند : " از بیکاری که بهتره " . دیوونگی فوراً فریاد کشید : " من چشم
میزارم " و از اونجایی که هیچکس دلش نمیخواست دنبال دیوونگی بگرده ، همه
قبول کردند . دیوونگی رفت جلو یه درخت ، چشمهاشو بست و شروع کرد به
شمردن : " یک ، دو ، سه ، ... " تو این مدت هم هرکی داشت دنبال یه جایی
می گشت که توش قایم بشه .
لطافت پشت نسیم قایم شد ... خیانت پرید وسط زباله ها و اونجا پنهون شد ،
اصالت میون ابرها مخفی شد و هوس به مرکز زمین رفت ! دروغ گفت: " زیر این
سنگه قایم میشم " اما رفت ته دریا ! طمع هم توی کیسه ای که خودش دوخته
بود قایم شد و دیوونگی هنوز مشغول بود : " ... هفتاد و نه ... هشتاد ...
هشتاد و یک ... " همه خودشونو مخفی کرده بودن به جز عشق ، آخه اون
همیشه مردد بود و نمیتونست تصمیم بگیره . اون هیچ وقت نمیتونست خودشو
پنهون کنه . هنوزم که هنوزه یاد نگرفته چه جوری مخفی بشه !
خلاصه دیوونگی دیگه داشت به صد میرسید : " ...نود و پنج ... نود و شش... نود
و هفت ... " درست لحظه ای که دیوونگی به صد رسید ، عشق پرید و ولای بوته
گل رز پنهون شد . دیوونگی فریاد کشید : " دارم میاما ! " وقتی بر گشت اولین
کسی رو که دید تنبلی بود اخه اون تنبلیش اومده بود پنهون شه ،تکلیف لطافت
هم که معلوم بود ، نفر دوم بود و مجبور شد از پشت نسیم بیرون بیاد . دیوونگی ،
دروغ رو ته دریاچه ، هوس رو تو مرکز زمین ، طمع رو تو اون کیسه و خیانت رو لای
آشغالها پیدا کرد ... دیگه تغریباً جای همه لو رفته بود به جز عشق . دیوونگی
دیگه داشت از پیدا کردن عشق نا امید میشد که حسادت در گوشش زمزمه
کرد : " عشق لای بوته گل رزه " دیوونگی یه شاخه از درخت کند و با شدت و
هیجان اونو تو بوته گل رز فرو کرد . دوباره دوباره و ... تا اینکه با صدای ناله ای
متوقف شد .
عشق از پشت بوته بیرون اومد و با دستاش صورتشو پوشونده بود و از لای
انگشتاش قطرات خون بیرون میریخت . شاخه به چشمهای عشق فرو رفته بود و
اون دیگه نمیتونست جایی رو ببینه ، اون کور شده بود . دیوونگی گفت : " وای
خدای من ! من چیکار کردم ، حالا چجوری میتونم چشمها تو درمون کنم ؟ " .
عشق با مهربونی جواب داد : " عیبی نداره ، تو دیگه نمیتونی چشمهامو به من
بر گردونی ، اما اگه میخوای لطفی در حق من بکنی ، بیا و راهنمای من بشو ! "
اینجوری بود که از اون روز به بعد عشق کور بود و دیوونگی چشمها اون ...
مرسیییییییی
mrc ziba bood
تنکس