متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


یکی بود یکی نبود . تو زمونهای خیلی قدیم وقتی هنوز آدم و حوایی نبود ، رو

زمین پر بود از فضیلت ها و تباهی ها .

یه روزی که همشون از فرط بیکاری خسته و کسل شده بودند ، ذکاوت باز هم

جرقه ای زد و گفت : " بیائید با هم بازی کنیم . مثلاً ... قایم موشک خوبه ؟ " .

همه اینگار جرقه ذکاوت دامنشونو گرفته باشه از جا پریدند و با خوشحالی

گفتند : " از بیکاری که بهتره " . دیوونگی فوراً فریاد کشید : " من چشم

میزارم " و از اونجایی که هیچکس دلش نمیخواست دنبال دیوونگی بگرده ، همه

قبول کردند . دیوونگی رفت جلو یه درخت ، چشمهاشو بست و شروع کرد به

شمردن : " یک ، دو ، سه ، ... " تو این مدت هم هرکی داشت دنبال یه جایی

می گشت که توش قایم بشه .


لطافت پشت نسیم قایم شد ... خیانت پرید وسط زباله ها و اونجا پنهون شد ،

اصالت میون ابرها مخفی شد و هوس به مرکز زمین رفت ! دروغ گفت: " زیر این

سنگه قایم میشم " اما رفت ته دریا ! طمع هم توی کیسه ای که خودش دوخته

بود قایم شد و دیوونگی هنوز مشغول بود : " ... هفتاد و نه ... هشتاد ...

هشتاد و یک ... " همه خودشونو مخفی کرده بودن به جز عشق ، آخه اون

همیشه مردد بود و نمیتونست تصمیم بگیره . اون هیچ وقت نمیتونست خودشو

پنهون کنه . هنوزم که هنوزه یاد نگرفته چه جوری مخفی بشه !


خلاصه دیوونگی دیگه داشت به صد میرسید : " ...نود و پنج ... نود و شش... نود

و هفت ... " درست لحظه ای که دیوونگی به صد رسید ، عشق پرید و ولای بوته

گل رز پنهون شد . دیوونگی فریاد کشید : " دارم میاما ! " وقتی بر گشت اولین

کسی رو که دید تنبلی بود اخه اون تنبلیش اومده بود پنهون شه ،تکلیف لطافت

هم که معلوم بود ، نفر دوم بود و مجبور شد از پشت نسیم بیرون بیاد . دیوونگی ،

دروغ رو ته دریاچه ، هوس رو تو مرکز زمین ، طمع رو تو اون کیسه و خیانت رو لای

آشغالها پیدا کرد ... دیگه تغریباً جای همه لو رفته بود به جز عشق . دیوونگی

دیگه داشت از پیدا کردن عشق نا امید میشد که حسادت در گوشش زمزمه

کرد : " عشق لای بوته گل رزه " دیوونگی یه شاخه از درخت کند و با شدت و

هیجان اونو تو بوته گل رز فرو کرد . دوباره دوباره و ... تا اینکه با صدای ناله ای

متوقف شد .

عشق از پشت بوته بیرون اومد و با دستاش صورتشو پوشونده بود و از لای

انگشتاش قطرات خون بیرون میریخت . شاخه به چشمهای عشق فرو رفته بود و

اون دیگه نمیتونست جایی رو ببینه ، اون کور شده بود . دیوونگی گفت : " وای

خدای من ! من چیکار کردم ، حالا چجوری میتونم چشمها تو درمون کنم ؟ " .

عشق با مهربونی جواب داد : " عیبی نداره ، تو دیگه نمیتونی چشمهامو به من

بر گردونی ، اما اگه میخوای لطفی در حق من بکنی ، بیا و راهنمای من بشو ! "


اینجوری بود که از اون روز به بعد عشق کور بود و دیوونگی چشمها اون ...

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


x_Mohammad_x
ارسال پاسخ

مرسیییییییی


Mehran61
ارسال پاسخ

mrc ziba bood

mo26
ارسال پاسخ

تنکس