متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


  • گلفروش

  • رفتم نشستم کنارش گفتم : برای چی نمیری گـُلات رو بفروشی ؟گفت : بفروشم که چی ؟ تا دیروز می فروختم که با پولش آبجی مو ببرم دکتر دیشب حالش بد شد و مُرد ، با گریه گفت : تو می خواستی گـُل بخری ؟گفتم : بخرم که چی ؟ تا دیروز می خریدم برای عشقم امروز فهمیدم باید فراموشش کنم...! اشکاشو که پاک کرد ، یه گـل بهم داد گفت :بگیر باید از نو شروع کردتو بدون عشقت ، من بدون خواهرم ...…
  • شکلات عشق...

  • دختر بچه ای از برادرش پرسید:معنی عشق چیست ؟؟برادرش جواب داد :عشق یعنی تو هر روز شكلات من رو ،از كوله پشتی مدرسه‌ام بر میداری ،و من هر روز بازهم شكلاتم رو همونجا میگذارم...
  • عشق و آرامش

  • استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى كه خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌كنند و سر هم داد می‌كشند؟شاگردان فكرى كردند و یكى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.استاد پرسید: این كه آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى كه طرف مقابل كنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با …
  • مادر و پسر....

  • پسر زنی به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند.بنابراین زن دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد. این زن هر روز به تعداد اعضاءخانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشتپنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا می گذشت نان را بر دارد. هر روز مردیگو‍ژ پشت از آنجا می گذشت و نان را بر میداشت و به جای آنکه از اوتشکر کند می گفت: «کار پلیدی که بکنید با شما می م…
  • شانس

  •     closeداستان های کوتاه(عشق)دلم گرفته آسمان...سلام دوستان عزیز... به وبلاگم خوش امدید...اگه دوست داشتید  به این وبلاگم سر بزنید...http://asemondelamgerefte.persianblog.irدلم گرفته آسمان[ ۱۳٩٤/٥/٢٩ ] [ ۱٢:٤۸ ‎ق.ظ ] [ محمد علی ] [ نظرات (غیر فعال) ]بیمارستان روانى... به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى ،از روان‌ پزشک پرسیدم شما چطور می‌ فهمید که یک بیمار رو…
  • بهترین داداش دنیا...

  • بار اول که دیدمش تو کوچه بود...یه لباس گل گلی تنش بود...با موهای بلند و خرمایی...اومد طرفم و گفت داداشی؟میای باهام بازی کنی؟از چشمای نازش التماسمی بارید...خیلی کوچیک بودم اما دلم لرزید...تو همون نگاه اول عاشقش شدم...سه سال ازش بزرگتر بودم...قبول کردم و کلی بازی کردیم!اخرش گفت:تو بهترین داداش دنیایی...سالها گذشت هر روز خودم تا مدرسه می بردمش...هر روز به عشق دیدنش بیدار میشدم...اما اون همیشه میگفت:ت…
  • مرا بغل کن...

  • روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود،بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا درشهر استفاده مى‌کرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن بااحتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجابگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.»زن پرسید: «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش …
  • چگونه می توانم مثل تو باشم؟

  • مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می کرد ،کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند .سنگ زیبایی درون چشمه دید .آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد .در راه به مسافری برخورد کرد که از شدت گرسنگی با حالت ضعف افتاده بود .کنار او نشست و از داخل خورجینش نانی بیرون آورد و به او داد .مرد گرسنه هنگام خوردن نان ،چشمش به سنگ گران بهای درون خورجین افتاد . نگاهی به زاهد کرد و گفت :« آیا آ…
  • پاییز

  • پاییز که می شودانگار از همیشه عاشق ترمدر تمام طول پاییزنمناکی شب ها رابا تمام منفذهای پوستملمس می کنموچشمانم همه جانقش دیدگان تورا جستجو می کندپاییز که می شودهمراه برگها رنگ عوض می کنمزردو نارنجی می شوم وبا باد تا افقی که چشمانتدرآن درخشیدن گرفتپیش می رومو مقابلت به رقص درمی آیمتا آن جا که باور کنیتمام روزهایی که از پاییز گذشتهتا به امروزهمواره عاشقت بوده امپاییز که می شودبی قراری هایم را در باغچه…
  • به دنبال واژه مباش!

  • به دنبال واژه مباش .. کلمات فریبمان می دهند .. وقتی اولین حرف الفبا کلاه سرش برود فاتحه ی کلمات را باید خواند…