متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


یکی بود یکی نبود.. یه روزی روزگاری یه خانواده ی سه نفری بودن. یه دختر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به دخترکوچولوی قصه ی ما میده، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت .

دخترکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش می ترسیدن که دختر کوچولوشون حسودی کنه و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره.اصرارهای دخمل کوچولوی قصه اونقدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.

دختر کوچولو که با برادرش تنها شد ... خم شد روی سرش و گفت : داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی ..........

به من می گی قیافه ی خدا چه شکلیه ؟ آخه من کم کم داره یادم میره

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


نخستین نظر را ایجاد نمایید !