متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


  • التماس

  • همیشه ما بودیم و اندازه ی اقیانوسی احساس شک، ترس، احساس... ترس، شک. جالب نیست که آن زمان ولی، آرامشی بود؟؟ چرا قاعده ی بازی عوض شد؟ حالا من هستم و اندازه ی اقیانوسی احساس درد، درد، درد. میخواهم چشم هایم را ببندم...هنوز هم کمی باز مانده اند! از پشت پلک های نیمه بسته ام حرکت و بازی نورها و سایه ها را میبینم. باران میبارد و من میلرزم ولی باز هم بدون چتر زیر باران میروم.  بعضی خاطره ها را باید زن…
  • یه روز خوب

  • از آخرین باری که نوشتم 8 ماه میگذره... توی این 8 ماه اونقدر درگیر روزمرگی ها و مشکلات آدم بزرگا شدم که یادم رفت چه لذتی داشت نقاشی های آزادانه و شعرسرایی فی البداهه و جمع های دوستانه یادم رفت اینکه یه گوشه بشینی و کتاب بخونی یعنی چی اینکه از ته دل بخندی یعنی چی اینکه حس کنی دوست داشتنی هستی و یکی دوستت داره یعنی چی 8 ماهه توی دنیایی غرق شدم که میترسیدم توش غرق بشم!!! ترسام شدم محور اصلی زندگیم یاد…
  • comic strip...aryan

  •   In The Name Of GOD...   گاهی به طبیعت می نگرم و مدارایش را می بینم;   مدارایی که بین اعضایش جریان دارد. مثل سنگ و آب در یک سد بنام هاله…   آب سنگ را در زلزله یا ریزشی پذیرا می شود.   سنگ میهمانی ناخوانده است..   اما میهمان مگر حبیب خدا نیست؟ میپذیردش   سنگ نیز خودش را به آب می سپارد به سایش و تغییر خود تن می دهد به آب اجازه میدهد تا خود…
  • معلق...

  • ... و من دوباره دراز به دراز، بر تخت خواب شاهانه ی تخیلات، در قصر افکار... . ...ابرها در هم قل میخورند، پیچ میخورند، یکی میشوند... . ...خوابیدم؟ نه، بیدارم...بیدارم؟؟ نه، در حرکتم... . ...از شرق به غرب، از شمال به جنوب، ابرها همه جا رفته اند! راستی، چرا از شرق به غرب نه از غرب به شرق؟... . ...و من دوباره با رویای پرواز، بر زمین گرد و قلمبه ی خودمان، یک قدم پس از دیگری... . ...زیباست نه؟ باد را میگ…
  • خلوتگاهی خیالی...

  • هیچ وقت دنیا را دوست نداشتم. شاید بهتر است بگویم محدودیت را دوست نداشتم. بزرگ ترها همیشه به من میگفتند مرگ پایان محدودیت هاست... میگفتند محدودیت یعنی اسارت روح  اما من برای پرواز دادن روحم نیازی به مرگ ندارم...نه حتی خواب و نه حتی تنهاییتنها یک جرقه کافیست.تا بروم به دنیاهایی ناشناخته... دنیایی که تنهای تنها مال من است.هیچ کس این جا را نمیشناسد و نمیداند...چطور شد که اینجا؟یک کلبه ی کوچک…
  • 10.Comic Strip....aO_oselenaaao_Oa

  • من کلا بچه که بودم عاشق حیوونا بودم.  البته الانم هستم!  همیشه جوجه رنگی که میخریدم میذاشتم پشت سه چرخم و تند تند میرفتم که جوجه میفتاد و ضربه مغزی میشد...!      یبار 4سالم بود ساعت ده شب طبق عادت هر شبم رفتم توی کوچه جلوی در با یدونه قوطی کبریت خالی....     و مشغول جمع کردن مورچه شدم( برای سوزوندن!!!!) که یهو بابام اومد. چند…
  • بیدار که میشوم.....

  • بیدار که میشوم،  گاهی یک لیوان چای... گاهی یک فنجان قهوه... همراه با شیرینی شهد رویاهای جدید امروز... ذهن خواب آلودم را مانند زنبور عسل به جنب و جوش در می آورد. . بیدار که میشوم، گاهی نگاهی در آینه... و گاهی خواب های سحرآمیز شب قبل... بساط خیال پردازی آن روزم را فراهم میکند. . بیدار که میشوم، گاهی یک لبخند مادر... گاهی یک چشمک شیطنت آمیز برادر کوچکم... دلیل خنده های آن روزم را فراهم می آورد. …