متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


یه روز من و داداش کوچیکه(دهه هشتادی) خونه تنها بودیم.داشتیم ناهار میخوردیم یه دفعه عقب نشست دستاشو رو به آسمون بلند کرد گفت:
خدایا! ما که سیر شدیم گشنه ها رو (منظورش من بودم) اگه سیر میشن سیر کن اگه نمیشن بنداز تو دریا لااقل ماهی ها سیر شن!
فقط نیگاش کردم!
باز برگشته میگه اول لقمه تو قورت بده بعد نیگا کن قیافت شبیه بزی که علف تو دهنشه و نمیجوئه و فقط زل میزنه،شده!
هعععی دنیا...
ما بابامون به داش بزرگش میگفت خان داداش،ما به داداش بزرگه میگیم داداش بزرگ،این به من میگه بز!

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


mona_rt
ارسال پاسخ
○•shadow•○
ارسال پاسخ
asheghedelbar
ارسال پاسخ

هههههههههههه

ASgirl
ارسال پاسخ
ѕнєуɗα
ارسال پاسخ
Fereshteh
ارسال پاسخ