بلاگ كاربران
خاطراتی از شهدا درباره حیا و عفاف (4)
این خط قرمز است
بعضی زنهای همسایه، گاهی حرصشان در میآمد میگفتند: این آقا ابراهیم هم خیلی خودش را میگیرد! میدانستم دردشان چیست! میگفتم: شما اشتباه میکنید. او فقط میخواهد خودش را از گناه حفظ کند. برای همین نه به نامحرم نگاه میکند نه با نامحرم حرف میزند. من که خواهرش هستم بعضی وقتها توی خیابان از کنارش رد میشوم امّا او متوجّه نمیشود. ابراهیم توی فامیل و آشنا هم همین طور مراعات میکند. همیشه یک خط قرمز بین خودش و نامحرم میکشید.1
حرف حساب
وسط کلاس دختر دانشجویی که سر و وضع مناسبی نداشت بلند شد و شروع کرد به انتقاد از حجاب و تمجید از فرهنگ برهنگی غرب. استاد هم داشت از او دفاع میکرد! جای تحمّل نبود؛ محمّدعلی بلند شد و شروع کرد به اعتراض. میگفت: «این خانم از مسائل بی اطّلاع است و دارد حرف مزخرف میگوید. شما هم که استاد هستید و دارید معلّم تربیت میکنید، دارید از حرفهای بی حساب و کتاب او دفاع میکنید؟ اینجا دانش سراست یا رقّاص خانه؟! بعد به نشانۀ اعتراض از کلاس زد بیرون.2
از خودت شروع کن
من شهیدان رجایی و باهنر مسئولیّت کمیته فرهنگی یکی از احزاب را بر عهده داشتیم. قرار شد افراد جدیدی را نیز شناسایی کرده و برای همکاری به این کمیته دعوت کنیم. دوستان فرد معروفی را پیشنهاد دادند امّا شهید رجایی با او مخالفت کرد. میگفت: «کسی که همسرش حجاب مناسبی ندارد، چگونه میتواند در برنامه ریزی فرهنگی دخالت مؤثّر داشته باشد؟!»3
به اندازه بضاعتمان
وضعیّت حجاب زنان سوریه ناراحتش کرده بود. نمیتوانست ببیند یک کشور اسلامی به چنین روزی افتاده باشد. گفت نباید بی تفاوت باشیم. نامهای انتقادی نوشت و اوّلش را با این آیه شروع کرد: «إنّ اللهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَومٍ حَتَّی یُغَیِّرُوا مَا بِاَنفُسِهِم ...». داد دست یکی از مسئولان سوری. زین الدّین معتقد بود به هر میزان که از دستمان بر میآید باید امر به معروف و نهی از منکر کنیم.4
چهره به چهره
میگفت: «باید افتخار کنی که در فضای غیر دینی طاغوت، حجابت را رعایت میکنی!» یک کارتن کتاب مسأله حجاب استاد مطهّری را خرید و گذاشت خانه. گفت: «حالا باید روی دوستانت هم کار کنی. کتابها را یواشکی به بعضی از دوستانم دادم تا بخوانند. هشت نفر از همکلاسیهایم تصمیم گرفتند که حجابشان را درست کنند! یکیشان دختر رئیس کلانتری بود. مدیر فهمید. صدایم زد و گفت: اگر دختر درس خوانی نبودی، همین الآن از مدرسه بیرونت میکردم.5
کیش و مات
درکلاس جامعه شناسی، پروفسوری را برای تدریس آورده بودند که اعتقادی به حجاب نداشت. بک بار دو ساعت در مذمّت حجاب صحبت کرد و این واجب اسلامی را نفی کرد! سالهای قبل از انقلاب بود و کمتر کسی جرأت اعتراض داشت. صحبتهای استاد که تمام شد، احمد از جا برخواست و گفت: استاد اجازه بدهید در ازای دو ساعتی که حجاب را زیر سوال بردید ده دقیقه هم من صحبت کنم. در همان 10 دقیقه فلسفه حجاب را به طور خلاصه توضیح داد. صدای دست زدن و تشویق دانشجوها که بلند شد، پروفسور فهمید حرفهای دو ساعتهاش چقدر تأثیر داشته است!6
پینوشت:
1. ساکنان ملک اعظم 5، منزل شهید ابراهیم امیرعبّاسی، ص 22؛
2. سیرۀ شهید رجایی، ص 46، سیّد کاظم نائینی؛
3. به روایت از جلال الدّین فارسی، نرم افزار دولت عشق، بخش خاطرات؛
4. خاطرهای از شهید مهدی زینالدّین - با یاران سپیده، ص 61؛
5. یادمان شهدای دولت جمهوری اسلامی ایران، شماره 10، شهریور ماه 1385،ص 70، شمسی کلانتری (خواهر شهید موسی کلانتری - وزیر راه و ترابری)؛
6. دکتر حسین رحیمی برادر شهید سیّد احمد رحیمی، کتاب مهر تا مهر، ص 15، نشر ستارهها
خسته نباشی..
ممنون ازینکه زحمت کشیدی