متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


روز اول بهارمرد روشن دلي (نابينا) روی پله‌های ساختمانی نشسته بود اون کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود، روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او گذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود... او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد نابينا اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و چيزي دیگری روی آن نوشت و تابلو را سرجايش گذاشت سپس آنجا را ترک کرد. عصر همان روز روزنامه نگار پس از برگشت از كار روزانه متوجه شد که کلاه مرد نابينا پر از سکه و اسکناس شده است. خوشحال شد مرد از صدای قدمهایش او را شناخت پرسيد آيا شما صبح چيزي روي تابلوي من نوشته بودي؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم پس لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


mamali1
ارسال پاسخ

لایک

Mohi18
ارسال پاسخ

ممنون

mahtab11835
ارسال پاسخ

خیلی زیبا بود
مرسی

_SahaR_
ارسال پاسخ