بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
روزهايى كه ابراهيم بودم...323
- تعداد نظرات : 4
- ارسال شده در : ۱۳۹۳/۱۰/۲۴
- نمايش ها : 183
نشسته ام كنار پنجره آشپزخانه و دارم با توت خشك و كشمش چاى مى خورم (قند خونم بالا نيست، شيرين دهن ترم
با اين ها)، مياد تو چارچوب در مى ايسته و ميگه ابراهيم؟ - ميگم جان؟ (اين جان گفتنم سه هفته و دو ساعت به
عمرش اضافه مى كنه) ميگه تو اين فيلم ها و داستان ها هميشه يه نفر خاص هست كه تو ساعت و جا و مكان
مشخص يه كار عجيب و متفاوت مى كنه، مثلا جمعه ها اسب سوارى مى كنه و بعدش دو پيك كنياك مى خوره، يا
چهار...شنبه شب ها نامه مى نويسه، يا سيزدهم هر ماه ميره سراغ قبر همسرش، يا كلاه لبه دارش رو هيچ وقت از
سرش بر نمى داره، يا دست هاشو هيچ وقت از جيب اش در نمياره، يا مياد جلوى پنجره هر شب و ساعت نه يه
سيگار مى كشه ميره.. ميگم خب؟ ميگه چرا تو براى من از اين كارا نكردى ابراهيم؟ مى خندم، تكان دستم خاكستر
سيگار رو مى ريزه روى فرش زير ميز آشپزخونه، ميگم اينا مال فيلم هاست، من اگه روزى يه بار ساعت ده و بيست
دقيقه بيام جلو پنجره ات و سيگار بكشم و جمعه ها كنياك بخورم و شال قرمز ام رو فقط يكشنبه ها دور گردنم بپيچم و
هر صبح قبل همه چيز سه تا زيتون بخورم (ما هميشه سه نفر بوديم، من؛ چاى و زيتون) و وقتى بارون مياد شعرامو
آتيش بزنم، تو از هفته ى بعدش معشوقه ى يكى ديگه ميشى، اينا مال فيلم هاست، تو فيلم هاست كه همه كارهاى
روتين و متفاوت رو طورى نشون ميدن كه برا من و تو جذاب باشه، وگرنه واقعيت اينا نيست، واقعيت يعنى من وقتى
ساعت دو بعد از ظهر به بهانه ى ديدنت هر روز يه روزنامه مى خريدم و مينداختم دور و هفته اى دو بار مى اومدم دم
كوچه مادربزرگ ات كه تو وقتى هر هفته برا ننه جون نان روغنى مى خرى ببينمت و سه ساعت پشت پنجره اتاق خواهرم
بشينم تا پنجشنبه ها صبح وقتى موهاتو بعد حموم تو حياط خشك مى كنى ببينمت و الكى يه سه تار خريده بودم تا وقتى
دوشنبه ها پنج تا هفت كلاس موسيقى مى رفتى بهونه اى داشته باشم.. ابراهيم ؟ چرا تا حالا اينا رو نگفته بودى؟
ميگم ناهار چى داريم ؟ (بوى خورشت كرفس مياد، من وقتى بخوام بحث عوض كنم اين سوال رو مى كنم) گيره موهاشو
باز كرد و اومد نشست رو ميز روبروم، (هر وقت ميخواست اعتراف كنم، موهاشو باز مى كرد) جواب منو بده؟ مثل
هميشه پيشونى اش رو مى بوسم تا ول كن ماجرا بشه، ميشه، مثل همه روزها كه ماجرا رو درس و دانشگاه و خارج
رفتن و زن پسر دايى اش شدن و رفتن به مهمونى هاى آنچنانى و پول و راحتى خونه پدرى رو ول كرد تا با من باشه،
منى كه تكرارى ترين اتفاق زندگى اش بودم، هر روز صبح ساعت هشت و بيست دقيقه از خواب بيدار مى شدم و تا
ساعت يازده و چهل و پنج دقيقه دوست اش مى داشتم، مگر روزهاى سه شنبه كه دير ميومدم خونه، دير ميومدم تا
بتونم ساعت دو بخوابم و دو ساعت و ربع بيشتر دوسش داشته باشم.. گاهى تكرار خودش دوست داشتنه ابراهيم،
تكرارى شدن نيست..
جالب بود
سپاس خانومی
مرسی عزیزم خیلی عالی بود
احساسات زیبایی داره ابرهیم...ممنون قشنگ بود
خیلی جالب بود..ممنون