متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


  • قصه ای به زیبایی نان

  • یک مشت دانه ی گندم،توی پارچه ای نمناک خیس خوردند؛جوانه زدند و سبز شدند.کمی که بالا آمدند،دورشان   را روبانی قرمز گرفت و همسایه ی سکه و سیب شدند.بشقاب سبزه آبروی سفره ی هفت سین بود. دانه های   گندم خوشحال بودند و خیالشان پر بود از رقص گندم زارهای طلایی.آنها به پایان قصه فکر میکردند؛به قرص   نانی در سفره و اشتیاق دستی که آنرا می چیند.نان شدن بزرگترین آرزوی هر گندم است.   اما …
  • آن که عاشق است دعا میکند

  •   بر صندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی پشمی به تن داشت و چای می نوشید،بی خیال. فنجان چای اما از   خاطره پر بود و انگار حکایت می کرد از مزرعه ی چای و دختر چای کار و حکایت می کرد از لبخندش که چه   نمکین بود و چشمهایش که چه برقی می زد و دست هایش که چه خسته بود و دامنش که چقدر گل   داشت. چای، خوش طعم بود. پس حتما" آن دختر چای کار عاشق بوده و آن که عاشق است، دلشوره دارد   و آن …
  • روی ماه و لای ستاره ها

  • یک نفر دنبال خدا می گشت، شنیده بود که خدا آن بالاست و عمری دیده بود که دستها رو به آسمان قد می کشد. پس هر شب از پله های آسمان بالا می رفت، ابرها را کنار می زد، چادر شب آسمان را می تکاند، ماه را بو می کرد و ستاره ها را زیر و رو. او می گفت: "خدا حتما" یک جایی همین جاهاست." و دنبال تخت بزرگی می گشت به نام عرش، که کسی بر آن تکیه زده باشد. او همه ی آسمان را گشت اما نه تختی بود و نه کسی. نه رد پا…
  • عکس خدا در اشک عاشق

  • قطره،دلش دریا می خواست.خیلی وقت بود که به خدا گفته بود.هر بار    خدا می گفت:" از قطره تا دریا راهی ست طولانی.راهی از رنج و عشق و صبوری.هر قطره را لیاقت دریا نیست." قطره عبور کرد و گذشت.قطره پشت سر گذاشت.قطره ایستاد و منجمد    شد.قطره روان شد و راه افتاد.قطره از    دست داد و به آسمان رفت.و هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت.  تا روزی که خدا گفت:" امروز روز…
  • من وآن اشک نیاز

  • با دلی خسته و غمگین همه سال دور از این جوش و خروش میروم جانب ان دشت خموش تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود تا کشم چهره بر ان خاک سیاه و اندرین راه دراز میچکد بر رخ من اشک نیاز می دود در رگ من زهر ملال منم امروزو همان راه دراز منم اکنونوهمان دشت خموش من وآن زهر ملال من وآن اشک نیاز  …
  • مرگ

  • درخلوت خود نشسته ام ناگاه   مرگ آیدوگویدم زجا برخیز   این جامعه عاریت بدور افکن   این باده جانگداز به کامت ریز     خواهم که مگر زمرگ بگریزم   میخنددو میکشد در آغوشم   پیمانه زدست مرگ میگیرم   میلرزمو با هراس مینوشم   آن دوردر آن دیار هول انگیز   بی روح در آن دیار هول انگیز   بی روح فسرده درگورم   لب بر لب من نهاده کژدم ها بازیچه مارو طعمه…