بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
داستان کوتاه زنجیر عشق
- تعداد نظرات : 37
- ارسال شده در : ۱۳۹۲/۰۷/۱۴
- نمايش ها : 1965
داستان کوتاه زنجیر عشق
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود. اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم. زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست.
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: «من چقدر باید بپردازم؟»
و او به زن چنین گفت: «شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهی ات رو به من بپردازی باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!»
چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود. او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست واحتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلارش رو بیاره، زن از در بیرون رفته بود، در حالی که بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود. وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود. در یادداشت چنین نوشته بود: «شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یک نفر هم به من کمک کرد، همون طور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!».
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت، در حالی که به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت :«دوستت دارم اسمیت، همه چیز داره درست می شه».
تشکر
بلاگاتون خیلی جامع وکامله ممنون
مثل همیشه بلاگتون عالی بود . مرسی.
خیلی قشنگ بود.
بعضی نوشته ها به دل میشینه مرسی مهربونم.
خیلی خیلی عالی بود ممنونم
عالی بود داداش گلم ممنون
داستان خواندنی
عالی
نه درد دستت...........20
ممنون زيبا بود
mer30 dadashi kheyli ghashang
boOOOOOoOooOOOoooOooOOOd
خعلی تاثیز گذار بود........
کاش ما هم نذاریم زنجیره عشق به ما ختم بشه!
ممنون
زیبا و در نوع خودش جالب
موفق باشی عزیزم
mesle hamishe entekhabet alli bod
mrc amu ali
ممنون داداش . زیبا بود
عالی...
خیلی داستان جابی بود... و البته خیلی قشنگ...
چقدر زیبا بود
مرسی بخاطر بلاگت
ممنون
مرسی
merc alireza jan
dastane zibaie bood
مرسی
ای جانم علیرضاجون!مثل همیشه عالی!بیست!زیبا! مرسی.تشکر.ممنون.
akheeeeyyyyy.... kheyli >< ghashang bud... mer30
خیلی عالی بود
ممنون
عجب زنجیری ایشالله تبدیل به ریل قطار بشه
و....
کاشکی میتونستیم همنوع هامونو بتونیم فقط دوست داشته باشیم عشق نخواستیم
ممنونم علیرضا جان
بسیار آموزنده
خیلی جالب بود، با هر دستی بدی با همونم میگیری
کاش همیشه انسانیت ادما زنده بود و زنجیر عشق ادامه داشت، اما حیف که نیست
مرسی جالب و زیبا بود
خوب بود
مرسي
چه خوب هيجا نميريم همينجا هستيم ما منتظر بعديش هستيم
چه خوب هيجا نميريم همينجا هستيم ما منتظر بعديش هستيم
عــــــــــــــــالیه
دستت نه درده داداش
از هر دست بدی از همون دست میگیری دیگه
ممنون
خیلی زیبا بود!
داستان جالبی بود
ممنون آرکادیشیم
خیلی قشنگ بود اشکمون رو در آوردی
mamnoon.ghashang bod
یاد این شعر افتادم ..... بنی آدم اعضای یکدیگرند....
علیرضا جان
صفحات
1 2