متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


 

داستان کوتاه زنجیر عشق

داستان کوتاه زنجیر عشق

 یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود. اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم. زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست.
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: «من چقدر باید بپردازم؟»
و او به زن چنین گفت: «شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهی ات رو به من بپردازی باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!»
چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود. او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست واحتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلارش رو بیاره، زن از در بیرون رفته بود، در حالی که بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود. وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود. در یادداشت چنین نوشته بود: «شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یک نفر هم به من کمک کرد، همون طور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!».
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت، در حالی که به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت :«دوستت دارم اسمیت، همه چیز داره درست می شه».

نظرات دیوار ها


1ashena
ارسال پاسخ

تشکر
بلاگاتون خیلی جامع وکامله ممنون

gisha
ارسال پاسخ

مثل همیشه بلاگتون عالی بود . مرسی.

sidarta
ارسال پاسخ

خیلی قشنگ بود.
بعضی نوشته ها به دل میشینه مرسی مهربونم.

hani900
ارسال پاسخ

خیلی خیلی عالی بود ممنونم

Toska
ارسال پاسخ

عالی بود داداش گلم ممنون

Fardin1995
ارسال پاسخ

داستان خواندنی

عالی

نه درد دستت...........20

jo0jo0
ارسال پاسخ

ممنون زيبا بود

REYHANAK
ارسال پاسخ

mer30 dadashi kheyli ghashang

boOOOOOoOooOOOoooOooOOOd

mahdi2013
ارسال پاسخ
hasmik
ارسال پاسخ

خعلی تاثیز گذار بود........
کاش ما هم نذاریم زنجیره عشق به ما ختم بشه!
ممنون

مريم
ارسال پاسخ
ebad2013
ارسال پاسخ

زیبا و در نوع خودش جالب

موفق باشی عزیزم

TURAN
ارسال پاسخ

mesle hamishe entekhabet alli bod

mrc amu ali

Alireza92
ارسال پاسخ

ممنون داداش . زیبا بود

mdd
ارسال پاسخ

عالی...
خیلی داستان جابی بود... و البته خیلی قشنگ...


ebi32366
ارسال پاسخ

چقدر زیبا بود

مرسی بخاطر بلاگت

ممنون

Mohamad73
ارسال پاسخ

مرسی

mahasa
ارسال پاسخ

merc alireza jan
dastane zibaie bood

↩ᄊªフ¡Ð☯
ارسال پاسخ
sahell2022
ارسال پاسخ
Maryam1360
ارسال پاسخ

ای جانم علیرضاجون!مثل همیشه عالی!بیست!زیبا! مرسی.تشکر.ممنون.

maryam102
ارسال پاسخ

akheeeeyyyyy.... kheyli >< ghashang bud... mer30

Horoush
ارسال پاسخ

خیلی عالی بود

ممنون



63MOHSEN
ارسال پاسخ

عجب زنجیری ایشالله تبدیل به ریل قطار بشه
و....
کاشکی میتونستیم همنوع هامونو بتونیم فقط دوست داشته باشیم عشق نخواستیم
ممنونم علیرضا جان
بسیار آموزنده

o__O
ارسال پاسخ
myra
ارسال پاسخ

خیلی جالب بود، با هر دستی بدی با همونم میگیری
کاش همیشه انسانیت ادما زنده بود و زنجیر عشق ادامه داشت، اما حیف که نیست

arashfx2000
ارسال پاسخ

مرسی جالب و زیبا بود

Bahram_ra
ارسال پاسخ

خوب بود
مرسي

alishah
ارسال پاسخ

چه خوب هيجا نميريم همينجا هستيم ما منتظر بعديش هستيم

alishah
ارسال پاسخ

چه خوب هيجا نميريم همينجا هستيم ما منتظر بعديش هستيم

M_Rastegari
ارسال پاسخ

عــــــــــــــــالیه

دستت نه درده داداش


negari
ارسال پاسخ

از هر دست بدی از همون دست میگیری دیگه

ممنون

HaMzE
ارسال پاسخ

خیلی زیبا بود!
داستان جالبی بود
ممنون آرکادیشیم

liko2536
ارسال پاسخ

خیلی قشنگ بود اشکمون رو در آوردی

Mahsa1995
ارسال پاسخ

mamnoon.ghashang bod

rayan_send
ارسال پاسخ

یاد این شعر افتادم ..... بنی آدم اعضای یکدیگرند....

علیرضا جان