متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

دیوار کاربران


shahrooz005
shahrooz005
۱۳۹۲/۰۵/۲۹

حساب کنید قیافه دخترای دوران حافظ و سعدی چه جوری بوده

که خال کنج لب یار آپشن محسوب می شده!

alireza1487
alireza1487
۱۳۹۲/۰۵/۱۳

درد من حصار برکه نیست.

درد من زیستن با ماهیانی است

که فکر دریا به ذهنشان

خطور نکرده است.

( دکتر مصدق )

Black
Black
۱۳۹۲/۰۵/۱۱

مَـغـرور بــآش

دور اَز دستـرس

مـُبهَـم و

سـَرسـَنگيـن

خـآکي که بـآشي آسفـآلتت مي کننـد

و اَز رويَــت رَد مي شـَونـد ...!!!

+5

Black
Black
۱۳۹۲/۰۵/۰۹

مغزم ديگه جواب نميده كه هيچ،

تازه سؤالم ميپُرسه!...

+5

Black
Black
۱۳۹۲/۰۵/۰۸

+5

smigel
smigel
۱۳۹۲/۰۵/۰۸

رفتم سوپرمارکت میگم : آقا بستنی هاتون پاکه ؟
میگه : نه ریدم توش !!!!
حواستون باشه ملت اعصاب ندارن

saharjojobala
saharjojobala
۱۳۹۲/۰۵/۰۷

عمریه تنهاییامو توی آیینه میبینم
پشت به عکسهای قشنگت رو به پنجره میشینم …

hamed1373
hamed1373
۱۳۹۲/۰۵/۰۴



+5

shahrooz005
shahrooz005
۱۳۹۲/۰۵/۰۲

یه ساده لوحه سر مرز یه عراقیه رو اسیر میگیره. همینجور که داشته میبردتش، یه دفعه یه خمپاره میخوره بغلشون دست عراقیه کنده میشه. عراقیه میگه: بگذار من این دستمو بندازم تو کشور خودم. غضنفر دلش میسوزه، میگه باشه. یکم دیگه میرن، دوباره یه خمپاره میخوره اون یکی دست عراقیه هم کنده میشه. باز عراقیه میگه بگذار من این دستم رو هم بندازم تو وطن خودم، غضنفر هم میگه باشه. بعد یه ترکش دیگه میخوره پای عراقیه هم کنده میشه، ورش میداره میندازه اونور مرز. یه دفعه ساده لوحه تفنگ رو میذاره روشقیقه یارو میگه: هوی! فکر نکن من نمیفهمم، کم کم داری فرار میکنیها

morteza32_32
morteza32_32
۱۳۹۲/۰۴/۳۱

اين يک داستان واقعي است که در ژاپن اتفاق افتاده.
شخصي ديوار خانه اش را براي نوسازي خراب مي کرد. خانه هاي ژاپني داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند. اين شخص در حين خراب کردن ديوار در بين آن مارمولکي را ديد که ميخي از بيرون به پايش فرو رفته بود.
دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد. وقتي ميخ را بررسي کرد متعجب شد؛ اين ميخ ده سال پيش، هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود!!!
چه اتفاقي افتاده؟
در يک قسمت تاريک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنين موقعيتي زنده مانده!!!
چنين چيزي امکان ندارد و غير قابل تصور است.
متحير از اين مساله کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد.
در اين مدت چکار مي کرده؟ چگونه و چي مي خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه مي کرد يکدفعه مارمولکي ديگر، با غذايي در دهانش ظاهر شد!!!
مرد شديدا منقلب شد.
ده سال مراقبت. چه عشقي! چه عشق قشنگي!!!
اگر موجود به اين کوچکي بتواند عشقی به اين بزرگي داشته باشد پس تصور کنيد ما تا چه حد مي توانيم عاشق شويم، اگر سعي کني