متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

دیوار کاربران


mmiillaadd
mmiillaadd
۱۳۹۳/۰۳/۱۲

به بعضیا هم باید یادآوری کرد
که
اسم دارن رو بچشون می‌ذارن
یوزرنیم انتخاب نمیکنن
که این‌ همه اصرار دارن
کسی برنداشته باشه

nima_tabrizi
nima_tabrizi
۱۳۹۳/۰۳/۰۹

تو زندگیت: دنبال کسی نباش که بتونی با هاش زندگی کنی ، دنبال کسی باش که بدون اون نتونی زندگی کنی....

0Arta
0Arta
۱۳۹۳/۰۳/۰۹

همیشه لازم نیست کار بزرگی کنی و الگو بشی،میتونی هیچ کاری نکنی و درس عبرت بشی

SOGAND1441
SOGAND1441
۱۳۹۳/۰۳/۰۸

http://www.hamkhone.ir/member/3675/blog/view/119705/

تجاوز..

mahdi17650
mahdi17650
۱۳۹۳/۰۳/۰۸

تو زندگیت با کسی باش که به خاطر نبودنت"ریمل"چشم هایش پاک شده باشد

نه"رژ" لباش...

asal100
asal100
۱۳۹۳/۰۳/۰۸

من انتظار تو را می کِشم
تو مرا از انتظارت می کُشی…
لعنت به هرچه فتحه و ضمه و کسره

mahdi17650
mahdi17650
۱۳۹۳/۰۳/۰۸

شرلوک هولمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند . نیمه های شب هولمز بیدار شد و آسمان را نگریست . بعد واتسون را بیدار کرد و گفت : نگاهی به آن بالا بینداز و به من بگو چه می بینی ؟

واتسون گفت : میلیون ها ستاره می بینم .
هولمز گفت : چه نتیجه میگیری ؟
واتسون گفت :
- از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم .
- از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیریم که زهره در برج مشتری است ، پس باید اوایل تابستان باشد .
- از لحاظ فیزیکی ، نتیجه میگیریم که مریخ در محاذات قطب است ، پس ساعت باید حدود سه نیمه شب باشد .

شرلوک هولمز قدری فکر کرد و گفت : واتسون تو احمقی بیش نیستی . نتیجه اول و مهمی که باید بگیری اینست که چادر ما را دزدیده اند !

بله ، در زندگی همه ما بعضی وقتها بهترین و ساده ترین جواب و راه حل کنار دستمونه ، ولی این قدر به دور دستها نگاه میکنیم که آن را نمی بینیم .

mahdi17650
mahdi17650
۱۳۹۳/۰۳/۰۸

یک مرد روحانی ، روزی با خداوند مکالمه ای داشت : " خداوندا ! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند ؟ "
خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد ؛ مرد نگاهی به داخل انداخت . درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود ؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد !

افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند . به نظر قحطی زده می آمدند . آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازو هایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند . اما از آن جایی که این دسته ها از بازو هایشان بلند تر بود ، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند .
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد . خداوند گفت : " تو جهنم را دیدی ! "

آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد . آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود . یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن ، که دهان مرد را آب انداخت !
افراد دور میز ، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند ، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده ، می گفتند و می خندیدند . مرد روحانی گفت : " نمی فهمم ! "

خداوند جواب داد : " ساده است ! فقط احتیاج به یک مهارت دارد ! می بینی ؟ اینها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند ، در حالی که آدم های طمع کار تنها به خودشان فکر می کنند ! "

Raha_408
Raha_408
۱۳۹۳/۰۳/۰۵

یادش بخیر دوران ابتدایی هر وقت بابغل دستیامون قهر میکردیم یه خط وسط میز میکشیدیم میگفتیم وسایلت از این خط اینور تر نیاد ...کیا یادشونه؟؟؟

asal100
asal100
۱۳۹۳/۰۳/۰۵

سهم من ازتو عــــــــشق نیست ذوق نیست اشتیاق نیست
همان دلتنگی بی پایانی است
که روزانه دیوانه ام میکند