متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

دیوار کاربران


ahmadtorabi
ahmadtorabi
۱۳۹۳/۰۲/۲۰

این داستان ۱۰۰٪ واقعیه ..مطمئن باش خواب و دروغ نیست...

>اینو یه دوستی اینطوری تعریف کرد که:

یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل،جای اینکه از جاده اصلی بیاد،
> یاد
> باباش افتاده که می گفت :جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!
> اینطوری تعریف میکنه:
> من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی 20 کیلومتر از جاده دور شده
> بودم
> که یهو ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد.
> وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم
> دیدم
> نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم!! راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده
> خاکی
> رو کرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.
> با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام وبی صدا بغل دستم وایساد. من هم
> بی
> معطلی پریدم توش.
> اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی
> صندلی
> عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو
> نیست!! پشمم ریخت.
> داشتم به خودم میومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد هنوز خودم رو جفت
> و
> جور نکرده بودم که تو یه نور رعدو برق دیدم یه پیچ جلومونه! تمام تنم یخ کرده
> بود.
> نمیتونستم حتی جیغ بکشم ماشین هم همینطور داشت میرفت طرف دره.
> تو لحظه های آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم
> اومد
> جلو چشمم. تو لحظه های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند
> به
> سمت جاده نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم.
> ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میومد و فرمون رو
> میپیچوند.
> از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز
> کردم
> و خودم رو انداختم بیرون.
> اینقدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم.
> دویدم به سمت آبادی که نور ازش میومد رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین بعد
> از
> اینکه به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت
> بودند
> یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد:
> ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار شده بود

ahmadtorabi
ahmadtorabi
۱۳۹۳/۰۲/۲۰

مردی با دوچرخه به خط مرزی می‌رسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مامور مرزی می‌پرسد: در کیسه‌ها چه داری؟ او می‌گوید؛ شن.

مامور او را از دوچرخه پیاده می‌کند و چون به او مشکوک بود، یک شبانه روز او را بازداشت می‌کند، ولی پس از بازرسی فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی‌یابد. بنابراین به او اجازه عبور می‌دهد.
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می‌شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا ...

این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می‌شود و پس از آن ، مرد دیگر در مرز دیده نمی‌شود.
یک روز آن مامور در شهر او را می‌بیند و پس از سلام و احوال پرسی، به او می‌گوید: من هنوز هم به تو مشکوکم و می‌دانم که در کار قاچاق بودی، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می‌کردی؟

و قاچاقچی می‌گوید: دوچرخه!

ahmadtorabi
ahmadtorabi
۱۳۹۳/۰۲/۲۰

روزی همه دانشمندان مردند و وارد بهشت شدند آنها تصمیم گرفتند تا قایم موشک بازی کنند.انیشتین اولین نفری بود که باید چشم می گذاشت. او باید تا 100 میشمرد و سپس شروع به جستجو میکرد. همه پنهان شدند الا نیوتون ...
نیوتون فقط یک مربع به طول یک متر کشید و درون آن ایستاد، دقیقا در مقابل انیشتین. انیشتین شمرد 97, 98, 99..100…
او چشماشو باز کرد ودید که نیوتون در مقابل چشماش ایستاده. انیشتین فریاد زد نیوتون بیرون( سك سك) نیوتون بیرون( سك سك)
نیوتون با خونسردی تکذیب کرد و گفت من بیرون نیستم. او ادعا کرد که اصلا من نیوتون نیستم !!! ...
تمام دانشمندان از مخفیگاهشون بیرون اومدن تا ببینن اون چطور میخواد ثابت کنه که نیوتون نیست ...
نیوتون ادامه داد که من در یک مربع به مساحت یک متر مربع ایستاده ام ... که من رو، نیوتون بر متر مربع میکنه ......
و از آنجایی که نیوتون بر متر مربع برابر \"یک پاسکال\" می باشد بنابراین من \"پاسکالم\" پس پاسکال باید بیرون بره (پاسکال سك سك)

ahmadtorabi
ahmadtorabi
۱۳۹۳/۰۲/۲۰

ahmadtorabi :
به بعضیااام باید گفت
وقتی به بزرگیت پی بردم که سیفونو کشیدم و نرفتی پایین!

از همون لحظه اول که با پدر و مادرم وارد سالن مهمانی شدم چشمم بهش افتاد و شور هیجانی توی دلم به پا کرد. طول سالن را طی کردم و روی یک صندلی نشسته دوباره نگاهش کردم درست روبروی من بود این بار یک چشمک بهش زدم و لبخند زدم و یواشکی به اطرافم نگاه کردم تا کسی منو ندیده باشد کسی متوجه من نبود. خودم را بی تفاوت مشغول حرف زدن کردم ولی چند لحظه بعد بی اختیار چشمم را بهش انداختم و بهش نگاه کردم چه جذاب و زیبا و با نفوذ بود. دوباره او چشمک زد بیشتر هیجان زده شدم. به خودم گفتم که از فکرش بیایم بیرون باز هم مشغول گوش دادن به حرف های بقیه بودم ولی حواسم به آن طرف سالن بود. می خواستم برم پیشش ولی خجالت می کشیدم جلوى والدین و صاحب خانه. حتماً اگر جلو و پیشش مى رفتم با خودشون مى گفتن عجب پسر پررویی! توی دوراهی عجیبی مانده بودم. دیگه طاقتم تمام شده بود. دل به دریا زدم و گفتم هر چه باداباد بلند شدم و با لبخند به طرفش نگاه کردم وقتی بهش رسیدم با جرات تمام دستم رو به طرفش دراز کردم؟ برش داشتم و گذاشتمش توی دهنم، به به! عجب شیرینی خامه ای خوشمزه ای بود!

tinaaa
tinaaa
۱۳۹۳/۰۲/۲۰

به بعضیااام باید گفت
وقتی به بزرگیت پی بردم که سیفونو کشیدم و نرفتی پایین!