متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    قلب من چشم تو

  • تعداد نظرات : 5
  • ارسال شده در : ۱۳۹۳/۱۰/۰۷
  • نمايش ها : 682

به نام خداوند مینو سرشت

 


  داغي تابستان
برگونه هايت
و زمستان سرد
بر قلب کوچکت
نشسته است
تو تغيير خواهي کرد
عزيزم
زمستان بر گونه هايت
و تابستان به قلبت
خواهد آمد

هاينريش هاينه


آنجا که
احساس مي کني
خاطره اي نخواهي ساخت
خواهي مُرد
زندگي چيزي ست
ميان خاطراتي که ساخته ايم
و خاطراتي که خواهيم ساخت

سيدمحمد مرکبيان


من به تو دلباختم
زيرا كه زخم هاى تو
شبيه زخم هاى من بود

اِجه آيهان
ترجمه : سيامک تقي زاده


گرسنگي ام
قديمي است
به عشق که رسيدي
قوت مرا
با مشت و شتاب
پيمانه کن
از بد حادثه
به سراغ تو
نيامده ام
از پيراهنت دستمالي مي خواهم
که زخم عتيقم را ببندم
و از دهانت بوسه ايي
که جهانم را
تازه کنم

حسين منزوي


مي خواهم از تو بنويسم
با نامت تکيه گاهي بسازم
براي پرچين هاي شکسته
براي درخت گيلاس يخ زده
از لبانت
که هلال ماه را شکل مي دهند
از مژگانت
که به فريب ، سياه به نظر مي رسند

مي خواهم انگشتانم را
در ميان گيسوانت برقصانم
برآمدگي گلويت را لمس نمايم
همان جايي که با نجوايي بي صدا
دل از لبانت فرمان نمي برد

مي خواهم نامت را بياميزم
با ستارگان
با خون
تا درونت باشم
نه در کنارت
مي خواهم ناپديد شوم
همچون قطره اي باران
که در درياي شب گمشده است

هالينا پوشوياتوسکا
مترجم : کاميار محسنين


شراب شيره ي انگور خواهم
حريف سرخوش مخمور خواهم

مرا بويي رسيد از بوي حلاج
ز ساقي باده ي منصور خواهم

ز مطرب ناله ي سرناي خواهم
ز زهره زاري طنبور خواهم

چو يارم در خرابات خراب است
چرا من خانه ي معمور خواهم ؟

بيا نزديکم اي ساقي ، که امروز
من از خود خويشتن را دور خواهم

اگر گويم مرا معذور مي دار
مرا گويد : ترا معذور خواهم

مرا در چشم خود ره ده که خود را
ز چشم ديگران مستور خواهم

يکي دم دست را از روي برگير
که در دنيا بهشت و حور خواهم

اگر چشم و دلم غير تو بيند
در آن دم چشم ها را کور خواهم

ببستم چشم خود از نور خورشيد
که من آن چهره ي پرنور خواهم

چو رنجوران دل را تو طبيبي
سزد گر خويش را رنجور خواهم

چو تو مر مردگان را مي دهي جان
سزد گر خويش را در گور خواهم

مولانا


یا من مغلوب‌ترین فاتح جهانم
یا مرزهای تن تو دست‌ نیافتنی‌ست
دارم عقب‌نشینی می‌کنم
این یعنی
عاشقت شده‌ام
یعنی
ازینجای شعر
دستور
دستور زبانِ توست

کامران رسول زاده


تو براي من هميشه دست نيافتني بودي
حتي وقتي به من نزديک بودي
من تو را با علم به اين موضوع دوست داشتم

کريستين بوبن

من او را ديده بودم
نگاهي مهربان داشت
غمي در ديدگانش موج مي زد
که از بخت پريشانش نشان داشت
نمي دانم چرا هر صبح ، هر صبح
که چشمانم به بيرون خيره مي شد
ميان مردمش مي ديدم و باز
غمي تاريک بر من چيره مي شد
شبي در کوچه اي دور
از آن شب ها که نور آبي ماه
زمين و آسمان را رنگ مي کرد
از آن مهتاب شب هاي بهاري
که عطر گل فضا را تنگ مي کرد
در آنجا ، در خم آن کوچه ي دور
نگاهم با نگاهش آشنا شد
به يک دم آنچه در دل بود ، گفتيم
سپس چشمان ما از هم جدا شد
از آن شب ، ديگرش هرگز نديدم
تو پنداري که خوابي دلنشين بود
به من گفتند او رفت
نپرسيدم چرا رفت
ولي در آن شب بدرود ، ديدم
که چشمانش هنوز اندوهگين بود

نادر نادرپور


دلبرا ، در دل سخت تو وفا نيست چرا ؟
کافران را دل نرمست و ترا نيست چرا ؟

بر درت سگ وطني دارد و ما را نه که چه ؟
به سگانت نظري هست و بما نيست چرا ؟

هر که قتلي بکند کشته بهايي بدهد
تو مرا کشتي و اميد بها نيست چرا ؟

خون من ريزي و چشم تو روا مي‌دارد
بوسه‌اي خواهم و گويي که : روا نيست چرا ؟

شهريان را به غريبان نظري باشد و من
ديدم اين قاعده در شهر شما نيست چرا ؟

من و زلف تو قرينيم به سرگرداني
من ز تو دورم و او از تو جدا نيست چرا ؟

ديگران را همه نزديک تو را هست و قبول
اوحدي را ز ميان راه وفا نيست چرا ؟

اوحدي مراغه اي


چشمان تو وطن من است
شهرهاي بسيار دارد
شهرهايش خانه هاي سبز
به خانه هايش كسي سرنمي زند
از پنجره هايش كسي سرك نمي كشد
درون چشمان تو وطني آزاد است
هيچ ديكتاتوري حكومت نمي كند
مردمش آزادانه به خيابان مي آيند
روي هم را مي بوسند
عاشق هم مي شوند
مردم چشمهاي تو زندان نمي شناسند
در ساحل درياي آبي و زيبا نشسته اند
تازيانه نمي خورند
اعدام نمي شوند
مردم چشمهاي تو يك دين دارند
وبه آن ايمان دارند
وطن من چشمهاي توست

انور سلمان شاعر لبنانی
مترجم : بابک شاکر


عمري به سر دويدم در جست وجوي يار
جز دسترس به وصل ويم آرزو نبود
دادم در اين هوس دل ديوانه را به باد
اين جست و جو نبود

هر سو شتافتم پي آن يار ناشناس
گاهي ز شوق خنده زدم گه گريستم
بي آنكه خود بدانم ازين گونه بي قرار
مشتاق كيستم

رويي شكست چون گل رويا و ديده گفت
اين است آن پري كه ز من مي نهفت رو
خوش يافتم كه خوش تر ازين چهره اي نتافت
در خواب آرزو

هر سو مرا كشيد پي خويش دربدر
اين خوشپسند ديده ي زيباپرست من
شد رهنماي اين دل مشتاق بي قرار
بگرفت دست من

و آن آرزوي گم شده بي نام و بي نشان
در دورگاه ديده من جلوه مي نمود
در وادي خيال مرا مست مي دواند
وز خويش مي ربود

از دور مي فريفت دل تشنه مرا
چون بحر موج مي زد و لرزان چو آب بود
وانگه كه پيش رفتم با شور و التهاب
ديدم سراب بود

بيچاره من كه از پس اين جست و جو هنوز
مي نالد از من اين دل شيدا كه يار كو ؟
كو آن كه جاودانه مرا مي دهد فريب ؟
بنما كجاست او
 
هوشنگ ابتهاج 


کاش آیینه‌ای بودم
در اتاق زنی زیبا
تا جلوه‌گر زیبایی‌اش باشم
کاش گل سرخی بودم
در روز والنتاین
تا تقدیم دختری گردم

شیرکو بیکس


کنون نزديکتر بيا
و گوش کن
به ضربه هاي مضطرب عشق
که پخش مي شود
چون تام تام طبل سياهان
در هوهوي قبيله اندامهاي من
من حس ميکنم
من ميدانم
که لحظه ي نماز کدامين لحظه ست
کنون ستاره ها همه با هم
همخوابه مي شوند
من در پناه شب
از انتهاي هر چه نسيمست مي وزم
من در پناه شب
ديوانه وار فرو مي ريزم


من
به تنهايي قدم مي زنم
و زير پايم
خيابان هاي نيمه شب
جا خالي مي کنند
چشم که مي بندم
ميان هوس هاي من
اين خانه هاي رويايي خاموش مي شوند
و پياز آسماني ماه
بر بلندا ي سراشيبي ها
آويخته است

من
خانه ها را منقبض مي کنم
و درختان را مي کاهم
دور که مي شوم
قلاده نگاهم مي افتد
به گردن آدم هاي عروسکي
که بي خبر از کم شدن
مي خندند ، مي بوسند ، مست مي شوند
و با يک چشمک من خواهند مرد
حتي حدس هم نمي زنند

من
حالم که خوب باشد
به سبزه
سبزي اش را مي دهم
و به آسمان سپيد
آبي اش را
و طلا را وقف خورشيد مي کنم
با اين وجود در زمستاني ترين حالت ها
باز هم مي توانم
رنگ را تحريم کنم
و گل را منع کنم از بودن

من
مي دانم روزي خواهي آمد
شانه به شانه ي من
پرشور و زنده
و مي گويي که رويا نيستي
و ادعا مي کني
گرماي عشق ، تن را ثابت مي کند
اگرچه روشن است عزيزم
همه ي زيبايي ات ، همه لطافت ات
هديه اي است
که من به تو داده ام

سيلويا پلات


ايمان بيداد
به عهدي داد
روح فريب ام ، بي تو ، بي تو
قانون گردابم ، سرابم ، نقش آبم
بي تو ، بي تو
بي ايمني ، شوريدگي
در قعر خوابم
اي بي تو من بي خويش ، بي خويشتن ، بي کيش
خاري هدف گم کرده در دهليز بادم
بي تو ، بي تو
طيف غباري خفته بر درياي شن زار
خون شب ام
هذيان تب آلود دردم ، بي تو
بي تو
رمز سکوت ام
راز بهت ام
رنگ يادم
بي تو ، بي تو ي
تو ، بي تو
از زندگي بيزار
تا مرگ راهي نيست ، بي تو
اي بي من و در من
بي من تو هم آني و ايني
اي بي تو من گرداب و يراني
قانون بي رحم پريشاني
چنيني ؟
بدرود ، بدرود
اين اشک و هق هق گريه مردي پشيمان نيست
مردان نسل ما
با گريه
مي خندند ، بي تو
اي بي تو من ، بي من
آيا تو هم اينگونه مي خندي ؟
با گريه خنديدن نه آسان است
بي تو

نصرت رحماني

 

می خواهم  یک چیزی را بدانی
این را بدانی که
اگر به ماه بلورین
به شاخه قرمز پاییز تدریجی در پنجره
بنگرم
و اگر در کنار آتش
خاکستر دست نخورده
و تن پرچروک هیزم را لمس کنم
هرچیزی مرا به سوی تو می آورد
همچنانکه هر چیزی که وجود دارد
بوهای خوش ، نور ، فلزات
قایقهای کوچکی هستند
که بادبان برافراشته اند به سوی جزیره های تو
که در انتظار منند

اکنون اگر اندک اندک دوستم نداشته باشی
من نیزدوستت نخواهم داشت اندک اندک

اگر ناگهان مرا فراموش کردی
در جستجوی من نباش
زیرا پیش از آن تو را فراموش کرده ام

اگر طولانی و دیوانه بپنداری
توفان علامتهایی که از زندگیم می گذرند
و تصمیم بگیری ترکم کنی
در ساحل قلبم
جایی که ریشه هایم آنجاست
یادت باشد
که یک روزی
ساعتی
من ریشه ها وشاخه هایم را برخواهم داشت
و رهسپار خواهم شد به سوی سرزمینی دیگر

اما اگر روزی
ساعتی
احساس کردی
که شیرینی سختت را
سرنوشت برای من مقدر کرده
اگر روزی گلی از لبانت بروید
در جستجوی من

آه ای عشق من  ای از آن  من
در من همه شعله ها تکرار می شود
در من نه چیزی خاموش شده نه چیزی فراموش شده
عشق من از عشق تو زندگی می گیرد
محبوبم
و در دستانت خواهد بود
تا روزی که زنده ای
بی آنکه از عشق توجدا شود

پابلو نرودا


شايد
ديگر
هيچوقت حرف نزنم
اگر
امکانِ در آغوش کشيدنت را داشته باشم

افشين يداللهي

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


amir92
ارسال پاسخ
آرش
ارسال پاسخ
AZAD
ارسال پاسخ

wilson :
عاقا از روی عکس که نمیشناسیم ما :d

اسمشون پایین شعر هست .
برام جالب بود، خواستم دوستان هم ببینند. مثلا چهره جناب پابلو نرودا.

X_REZA_X
ارسال پاسخ

❺ ღ ®


wilson
ارسال پاسخ

عاقا از روی عکس که نمیشناسیم ما