متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


به نام خداوند مهربانم



حسن نامی وارد دهی شد و در مکانی که اهالی ده جمع شده بودند نشست و بنای گریه گذاشت.

 

 


سبب گریه‌اش را پرسیدند، گفت: من مردغریبی هستم و شغلی ندارم برای بدبختی خودم گریه می‌کنم،

 

 

 

 

مردم ده او را به شغل کشاورزی گرفتند.

 

 


شب دیگر دیدند همان مرد باز گریه می‌کند، گفتند حسن آقا دیگر چه شده؟ حالا که شغل پیدا کردی،

 

 

 


گفت: شما همه منزل و ماءوا مسکن دارید و می‌توانید خودتان را از سرما و گرما حفظ کنید ولی من غریبم

 

 

 

 

 

و خانه ندارم برای همین بدبختی گریه می‌کنم.

 

 

 


بار دیگر اهالی ده همت کردن و برایش خانه‌ای تهیه کردند و وی را در آنجا جا دادند. ولی شب باز دیدند

 

 

 

 

 

دارد گریه می‌کند. وقتی علت را پرسیدند

 

 

 

 


گفت: هر کدام از شما‌ها همسری دارید ولی من تنها در میان اطاقم می‌خوابم.

 

 

 


مردم این مشکل او را نیز حل کردند و دختری از دختران ده را به ازدواج او در آوردند.

 

 

 


ولی باز شب هنگام حسن آقا داشت گریه می‌کرد. گفتند باز چی شده، گفت: همه شما سید هستید و

 

 

 

 

 

من در میان شما اجنبی هستم.

 

 

 


به دستور کدخدا شال سبزی به کمر او بستند تا شاید از صدای گریه او راحت شوند ولی با کمال تعجب

 

 

 

 

 

دیدند او شب باز گریه می‌کند، وقتی علت را پرسیدند

 

 

 

 


 

گفت: بر جد غریبم گریه می‌کنم و به شما هیچ ربطی ندارد!

 

 

 

 

فکر کنم کلا دوست داشت گریه کنه

 

 

 

 

 

ههههه

 

 

 


 

 

tnx

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


asheghedelbar
ارسال پاسخ

باحال بود

amir_sakett
ارسال پاسخ

خخخ
جالب بود

HOSNA
ارسال پاسخ

خخخخخخخخ

ایول. ممنون

آرش
ارسال پاسخ