متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


 

 

سلام داد و تصویرِ گنبد، جلوی چشمانش لرزید

همیشه برایش سوال بود؛

این اشک از کجا می جوشد

که نه طعم غم دارد، نه درد، نه سوگ و نه فقدان؟

حس پناهنده شدن فوران می کرد

مهمان نوازی از همین جا آغاز شد

اشک ریخته ای؟ آب سقاخانه نوشِ جانت!

لیوان را پر از آب کرد و با نگاهی به ایوان طلا آن را نوشید.

مثل همیشه که 

مهمان این خانه بودن به او فرصت می‌داد تا کمی عمیق تر به خودش نگاه کند،

دقایقی در همهمه و شلوغی، خلوت کرد

خواست خود را متصل بداند 

اما چیزی مانع شد،

چیزی شبیه به ناخالصی در رفتار و دانسته هایش

با آگاهیِ کامل به این دوگانگی،

داوطلبانه زبان به اعتراف گشود.

از هر چیز و هر کسی، به صاحب خانه پناه برد، حتی از خودش!

حس سبکی و رهایی، خبر از وصل شدن بدون هیچ مانعی می‌داد


موقع خروج با خود اندیشید که چقدر به این مکان احساس تعلق می کند

و اصلا چرا باید اینطور باشد؟


مقایسه شروع شد و هر بار این خانه و صاحب خانه پیروز بود؛

آن ورود های با وقت قبلی 

و

این اجازه ی ورودِ سخاوتمندانه


آن گشودن سفره ی دل و 

کم شدنِ اعتبار، فهمیده نشدن، سنگینیِ روح و حس کوچک شدن 

و

این اعتراف ها و مقبول تر، متصل تر و معتبر تر شدن ها


مثل این می‌ماند که

لکه های سیاهِ روی دلت را

با پاک کن نا مرغوب پاک کنند

و اثرش برای همیشه توی ذوق بزند و ذهنیت ایجاد کند

و یا

با چیزی پاک کنند که برق بی‌افتد به روح و جانت


بخشش و پذیرشِ زمینی ها کجا؟

و 

بخشش و پذیرشِ قومِ مهربانی و رأفت کجا؟


این ها دلیل کمی نبود که دلش بخواهد

 خود را اهل این خانه بداند

به وقتِ شادی و غم به این منبعِ انرژی سر بزند،

از هر چه خوبی‌ست، اطعام شود

و وقتی دور شد، دلش برای صاحب خانه پر بزند...

 

نظرات دیوار ها


Tom Cat
ارسال پاسخ
─═ह☞ԹՊiՌՅԽ☜ह═─
ارسال پاسخ

خیلی زیبا و قشنگ توصیفش کردی

دلم هوس حرم کرد باز برم

Sana70
ارسال پاسخ
آرش
ارسال پاسخ
raha1374
ارسال پاسخ

ممنونم از لطف همه دوستان

SA00
ارسال پاسخ

متن و تصویر زیبا و دلچسب
سپاس

korosh_ts
ارسال پاسخ


آفرین لذت بردم..
تصویر زیبا عرفانی
من بسی دوست میدارم حس این زیبایی و حضور را...

toya
ارسال پاسخ

بسیار بسیار عالی بود
سپاس فراوان

_MiM_
ارسال پاسخ

چقدر قشنگ ...