توجه !
عضویت در کانال تلگرام همخونه
(کلیک کنید)
بلاگ كاربران
چندروزپیش موقع پایین اومدن از پلههای پل هوایی مدرس، یکی از قشنگترین صحنههای زندگیم رو دیدم. زبالهگرد بود. ژولیده و کثیف. یه گونی هم روی دوشش. کنار بزرگراه راه میرفت. به بوتهی گلهای کنار بزرگراه که رسید ایستاد، اینطرف و اونطرف رو نگاه کرد که کسی نباشه، گونی رو از روی دوشش زمین گذاشت، خم شد و گلهای کنار بزرگراه رو نفس کشید... خجالتی مثل عاشقی که میخواد برای اولین بار معشوقش رو ببوسه...
جای تمام دنیا خجالت میکشم وقتی به این فکر میکنم که قامت مردلطیفی که جلوی گلها خم شده، باید سرکوچهیبعدی تا کمر داخل سطل زباله خم بشه... بهامید روزی که هیچ آدمی خم نشه جز واسه عشقبازی با بوتهی گل... روزی که تعظیم نکنیم، جز به یاسها و لالهعباسیها...
نظرات دیوار ها
عالی