متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


  • زندگی

  • چندروزپیش موقع پایین اومدن از پله‌های پل هوایی مدرس، یکی از قشنگترین صحنه‌های زندگیم رو دیدم. زباله‌گرد بود. ژولیده و کثیف. یه گونی هم روی دوشش. کنار بزرگراه راه میرفت. به بوته‌ی گلهای کنار بزرگراه که رسید ایستاد، اینطرف و اونطرف رو نگاه کرد که کسی نباشه، گونی‌ رو از روی دوشش زمین گذاشت، خم شد و گلهای کنار بزرگراه رو نفس کشید... خجالتی مثل عاشقی که میخواد برای اولین بار مع…
  • دلنوشته

  • ما نسل غریبی هستیم، نسل حرف های توی گلو مانده، دوست داشتن های نیمه کاره، احساس های ناتمام... نسلی که سرانجام احساسی ترین مسائل زندگیمان به طرز عجیبی گره خورده به منطقی ترین موضوعات ممکن... به این اقتصادِمضحک، این سیاستِ لعنتی! گناه ما چیست که بی هیچ اراده ای در این جای تاریخ قرار گرفته ایم؟! به گمانم که ما بلاتکلیف ترین نسل ممکنیم! که بهترین سال های عمرمان در بد ترین فصلِ تاریخ می گذرد... نسلی که …
  • !

  • زرگترین مشکل و غمی که درست در همین لحظه در زندگیت داری همان بزرگترین دردت به سان دروازه‌ای است به سوی نور در تاریکی   دروازه‌ای که بسته است و تو با دماغت به دستگیره‌اش اصابت کرده‌ای، خیلی درد دارد!   در این هنگام اما تو دقیقا دو راه داری:   یا می‌توانی:   با توجه بر این آگاهی که دنیا و هرچه در آن است همواره نیمه‌ای پنهان دارد و هیچ چیز مطلقا خوب یا…
  • ؟!

  • میخواهم راز بزرگی را برایتان فاش کنم! در انتظار داوری روز قیامت نمانید... این داوری همه روزه روی میدهد...!
  • !

  • مي گويند با هر كس بايد مثل خودش رفتار كرد ! شما گوش نکنید ، چون اگر چنين بود از منش و شخصیت هیچكس ،چيزى باقى نمي ماند ! هركس هر چه به سرت آورد فقط خودت باش... نگذار برخورد نادرست آدمها ، اصالت و طبیعت تو را خدشه دار کند. اگر جواب هر جفايى ، بدى بود که داستان زندگی ما خالى از آدم های خوب می شد ! اگر نمي توانى آدم خوبه ى زندگي كسى باشى... اگر براى ياد دادن همان خوبى هايى كه خودت بلدى ، ناتوان هستی&n…
  • اندکی تفکر

  • ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ... ﻣﻬﻤﺘﺮﯾﻦ ﺍﺻﻞ "ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ" ﺍﺳﺖ؛ ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﻣﻦ ﮐﻤﮑﯽ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ، ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﺭﺯﺵ ﺩﺍﺭﻡ .
  • عشق ، محبت ، بخشش

  •  روزی پسر غمگین نزد درختی خوشحال رفت و گفت: من پول لازم دارم ! درخت گفت: من پول ندارم ولی سیب دارم. اگر می خواهی می توانی تمام سیب های درخت را چیده و به بازار ببری و بفروشی تا پول بدست آوری. آن وقت پسر تمام سیب های درخت را چید و برای فروش برد. هنگامی که پسر بزرگ شد، تمام پولهایش را خرج کرد و به نزد درخت بازگشت و گفت می خواهم یک خانه بسازم ولی پول کافی ندارم که چوب تهیه کنم. درخت گفت: شاخه های…
  • پیرمرد وفادار

  • پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد...در راه با یک ماشین تصادف کرد و اسیب دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین در مانگاه رساندند.پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند.سپس به او گفتند: ((باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت اسیب ندیده)) پیرمرد غمگین شد،گفت عجله دارد و نیازی به عکس برداری نیست . پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.پیرمرد گفت:همسرم در خانه سالمندان…
  • داستان مرد فقیر

  • داستان مرد فقیر ·     ·        مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت ،آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن …
  • داستان زير را آرت بو خوالد طنز نويس پر آوازه آمريكايي در تاييد اينكه نبايد اخبار ناگو…

  • مرد ثروتمندي مباشر خود را براي سركشي اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسيد:-جرج از خانه چه خبر؟-خبر خوشي ندارم قربان سگ شما مرد.-سگ بيچاره پس او مرد. چه چيز باعث مرگ او شد؟-پرخوري قربان!-پرخوري؟ مگه چه غذايي به او داديد كه تا اين اندازه دوست داشت؟-گوشت اسب قربان و همين باعث مرگش شد.-اين همه گوشت اسب از كجا آورديد؟-همه اسب هاي پدرتان مردند قربان!-چه گفتي؟ همه آنها مردند؟- بله قربان. همه آنها از كار…