بلاگ كاربران
ت لای موهایت همیشه یک گل سر داشتی
لاغر و ساده ... ولی چشمان محشر داشتی
مثل اسکندر به قلبم می زدی با هر نفس
قتل عامم کردی و چشم ستمگر داشتی
شهر ، شهرم را به آتش می کشیدی دم به دم
بی پناهی بودم و در من تو لشکر داشتی
مطلع شعرم شدی با هر غزل می خواندمت
مطمئن بودم که با من حالِ بهتر داشتی
روزگار اما برایم خواب دیگر دیده بود
با رژِ قرمز ، کنارش شالی از پر داشتی
خوش خیالی هایم از این با تو بودن بس نبود
من میان این همه مهره ، تو بد برداشتی
بی قراری های من رسواترم می کرد و تو ...
شاعر گم کرده راهی دست آخر داشتی
های هایم می گذشت از کوچه های بی کسی
لا اله غیر تو ، ای کاش ... باور داشتی !
سال هایم هی گذشت و داغ تو جان می گرفت
فکر اینکه این همه مدت چه در سر داشتی؟
تا که روزی کودکی دیدم کنارم لعنتی
غرق چشمانش شدم ! حالا تو دختر داشتی
دیدمت اما نگاهت سرد آمد سمت من
ساده تنها رد شدی با دیده تر داشتی
با نگاهی وقت رفتن تلخ فهماندی به من
عاشقم بودی اگر چه یار دیگر داشتی
آخر مرا کشت این نگاه عاشقانه
شد بر فنا این دل آه عاشقانه
با درد وغم ا ناله ها دل شد هماوا
تا پا نهادم من به راه عاشقانه
ی بی خبر از سوز و آه من کجایی
کن جلوه بر من در نگاه عاشقانه
رسوا شدم تا بر تو افکندم نگاهی
باشد مرا بس این نگاه عاشقانه
دیگر به تنگ آمد دلم از این جدایی
زین روزهاو سال و ماه عاشقانه
(شعری ازجمشید فتحی پور)
شعر خوبی بود.ممنون.موفق باشید
عالیه..مرسی