متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


#تب_عشق ❤️

 

♦️قســـمت چهاردهم  ♦️


 

- اینجوری؟ !!! 

صدای مهسا هم بلند شد: خیلی خری پری از ارتفاع میترسه تو نمیدونی!!! 

امیر حافظ دخالت کرد: خیلی خوب روزتون رو خراب نکنید 

بازوم رو گرفت و رفتم تو بغلش.اشکام رو با انگشت شصتش پاک کرد:بچه بازی درنیاربرو با پا بزن تو ساق پاش خودتو تخلیه کن 

خوب میشناختتم.میدونست به خاطر اینکه بچه ها اشک ها و ضعفم رو دیدند، اگه تلافی نمیکردم تا چند روز 

داغون بودم.رفتم گفتم اشکال نداره و با نوک کفشم کوبیدم تو ساق پاش که صدای آخش بلند شد 

کیارشو نگاه کردم. نگاهش هنوز نگران بود .لب زد : خوبی؟ 

خجالت کشیدم ازش. یه جوری شدم. باید یه چیزی میگفتم وگرنه تا اخر شب مجبور بودم خودمو ازش پنهون  

کنم.امیرحافظ چرا هیچی به من نگفت که اونجوری محکم بغلش کرده بودم و سرم رو توی سینه اش چسبونده بودم ؟!غیرتش فقط برای صدای خنده هام و ساپورت پوشیدنم بود. یعنی مشکلی نداره برم ملتو بغل کنم؟!واعجبا!!! 

رفتم سمتش و گفتم:عکسای خاک برسریه منو که دید میزنی! رو شلوار پرو شدم هم که نظر میدی! دستم روکه میگیری! فقط مونده بود بغلم کنی که کردی! 

نگام کرد. تخلیه نشدم سرم رو زیر انداختم و گفتم:بوی ادکلنت مثل ادکلن امیر حافظ بود اشتباه گرفتمت.

-خجالت کشیدن هم بلدی؟ 

براق شدم بهش نه پ فقط عمت بلده خندید با صدا .همه نگاهها به سمت ماچرخید .کامیاب اخم هاش به هم بود. تو رو کجای دلم بزارم !!میدونستم نگاههاش بهم معنی های بوداری داره. دل آرام هم نگاهش سرد بود .حس میکردم از کیارش خوشش میاد .رفتم  سمت مهسا و پریسا.پریسا تازه پرسید :خوبی؟

"خسته نباشه خواهرم!!!!" 

-صبح بخیر اینجا تهران هفت صبح. نه افتادم پایین بیا جنازموجمع کن  

پریسا دنبالم کرد. منم با خنده ازش دور شدم. یکم که گذشت، مهسا گفت :راستی داشتی میگفتی قضیه آروشا  چیه؟! بازگند زد به حالم  

گفتم: خر حاجی گچیه.یه خریه که میخواد زن این قاطر بشه 

سپند چیزی نگفت . 

مهسا با دلخوری گفت:دمش گرم مامان. حساب تو رم میرسم سپند مثلا من خواهرتم نباید خبر داشته باشم؟! 

سپندلب باز کرد :بابا به خدا من اصلا ندیدمش. واسه مسخره بازی ازش دفاع کردم .یکیه مثل همون دخترایی که مامان برام نشون کرده . 

مهسا و سپند رو تنها گذاشتم رفتم پیش سلن:چیه چرا تو خودتی؟ 

- جدی سپند میخواد زن بگیره؟ 

وااا جواب من این بود!!؟ اصلا سوالم چی بود!؟؟ 

-نمیدونم خالم خیلی براش حسرت داره دلارام مثل کفگیر نشسته کنارمون اومد و بی مقدمه پرسید :بین تو و کیارش خبرهاییه؟! 

" آره ازش باردارم !!به تو چه آخه بچه فوضول" چطور ؟؟ همینجوری 

محلش ندادم.

از سرما داشتم قندیل میبستم. پوست سفیدبدیش این بود، خیلی زود قرمز میشدم.برام اس ام اس اومد. آرش!!  

سرم رو بلند کردم. با فاصله کمی از من با امیر حافظ و سعید داشتند میرفتند. برگشت سمتم.نگاه ازش گرفتم، ببینم 

چیکار داره که دوقدم برنگشته بهم بگه و یه پیامک به مخابرات صفا داده ! بازش کردم نوشته بود: بهت گفتم شال و کلاه بپوش.گوش نکردی. رنگ لبو شدی. با اون افتخاری که به من دادی ،دیگه نمیشه جلو همه بیام شال و کلاه هم بهت بدم خودت بیا بگیر. 

نگاش کردم کلاهش رو برداشته بود و تو دستش بود. این یعنی بیا بگو اگه کلاهتو نمیذاری بده من .پیشونیم و بینیم یخ کرده بود. جای تردید نبود .بلند صداش کردم: کیارش 

و به سمتش دویدم. سه تایی ایستادند. -کیا کلاهتو نمیخوای؟ 

 لبخندش رو خورد. کلاهش رو به سمتم گرفت. شالش رو هم درآورد و خودش انداخت دور گردنم و گفت: بهش  گفتم یخ میکنه.نگفتم حافظ 

دستم رو کردم زیر شال و مو های بلندم ریختن دورم. امیر حافظ چشم قره ای رفت.اهان اینه..از صبح خیلی سیب زمینی شده بودی! کلاه روگذاشتم سرم و سریع کل موهامو فرو کردم زیر کلاه. شال گردن رو هم دور دهن و بینیم پیچیدم که بوی تلخ ادکلنش یه حالیم کرد. چه حالی؟!! وای من چمه !!؟ 

امیرحافظ شالمو از دستم گرفت، داد دست کیارش. مشکی بود و ساده کیارشم شالم رو دور گردنش تاب داد و گفت  خوبی ؟ 

-دارم گرم میشم.مرسی 

باهاشون هم قدم شدم. هلیا ام اومد چسبید بهم و رو به امیر حافظ گفت:امیر حافظ دنبال کار میگردم جای مطمئن  سراغ نداری؟ منشی ای چیزی؟ امیر اخم کرد: واسه چی دنبال کار میگردی؟چه احتیاجیه 

_از کجا میدونی احتیاج ندارم ؟ 

امیر حافظ نگاهش کرد گذرا و گفت:ببینم چی میشه .خبرت می کنم 

- ممنون


 #ادامه_دارد...

 

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


кнαησσм gσℓ
ارسال پاسخ

mona_rt :
مرسی عزیزم.. خیلی هم عالی:)

فدات عزیزم

кнαησσм gσℓ
ارسال پاسخ

toya :
تشکر.
:)

خواهش میشه

mona_rt
ارسال پاسخ

مرسی عزیزم.. خیلی هم عالی

toya
ارسال پاسخ

تشکر.