متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران



«حیفا-5»


[حیفا در فرودگاه بغداد دستگیر و بدون هیچ مقاومتی، خود را در اختیار نیروهای امنیتی قرار داد و آنها او را بدون هیچ بازجویی اولیه به محله شافعیه بغداد منتقل کردند. دو نفر از نیروهای .... شیفت عصر و شب، ماجرا را اینگونه تعریف کرده اند]

شخص اول: حسین عامر(مامور شیفت عصر): وقتی کیسه را از سرش بیرون کشیدند، با یک خانم موجّه حدود 23 یا شاید 25 ساله سبزه با چشمانی قهوه ای و ظاهری مطمئن مواجه شدیم. این خانم، ابتدا سلام کرد و سپس از بازجو خواهش کرد که چادر و مقنعه اش را به او برگردانند. بازجو هم این کار را کرد و آن خانم فورا مقنعه و چادرش را پوشید و متمایل به چپ نشست. جوری نشست که کاملا روبروی بازجو نباشد. خیلی خانم محترم و با ایمانی به نظر میرسید.

بازجو به او گفت: اسم شما چیه و اهل کجا هستید؟

آن خانم جواب داد: حفصه هستم اهل الرمادی!

بازجو گفت: نمیدونم چرا شما را جلب کردند و حتی هیچ پرونده ای با شما یرایم نیاورده اند. خودتون فکر میکنید چرا اینجا هستید؟

آن خانم جواب داد: من اهل اینجا هستم. چرا اینجا نباشم؟

بازجو گفت: سوالم واضح بود. منظورم اینه که چرا جلوی من نشستی؟

آن خانم جواب داد: بنظر نمیرسد تازه کار باشید آقای من! اجازه بدهید از فریضه نماز عصر غافل نشویم!!

 شخص دوم: عبدالمحمد راضی(مامور شیفت شب): یک شب دختری با قدی نسبتا متوسط و اندامی معمولی اما ورزیده و چابک، در زیر زمین شافعیه حبس بود که تا صبح عبادت کرد و ناله «الهی العفو» سر می داد.

صدایش بلند نبود تا اذیتمان کند. اما جوری هم ناله و عبادت میکرد که کسی از بچه ها قصد آزارش پیدا نکرد. او حتی قبله را هم میدانست و غذایش را هم نخورد و فقط آب مینوشید.

همه چیز معمولی بود و شب داشت کم کم تموم میشد تا... حدودا نیم ساعت بعد از نماز صبح ... که 10 نفر با چهره های پوشیده و مسلح وارد شافعیه شدند... اجازه هیچ صحبت و حرفی را به هیچ کس ندادند و پس از محاصره ما مستقیما به زیر زمین رفتند...

چیزی نمیدیدم... فقط صدای سر و صدا و زد و خورد را میشنیدم... سه چهار نفری که رفته بودند پایین، با حفصه شدیدا درگیر شده بودند و فقط صدای زد و خورد و بد و بیراه می آمد.

ناگهان یکی از آن مردان که پوشش روی صورتش افتاده بود، نفس نفس زنان بالا آمد و در حالی که از گوشه لبانش خون می آمد و اندکی هم از ناحیه دست راست مجروح شده بود و به خود میپیچید با صدای بلند گفت: دو نفر دیگه زود بیایند پایین... این سگ وحشی را نمیشه صحیح و سالم منتقل کرد...

نظرات دیوار ها


zeytoon1
ارسال پاسخ
─═ह☞ԹՊiՌՅԽ☜ह═─
ارسال پاسخ

اگه همش رو باهم میزاری تا بخونم!! حسش نیست هر روز منتظر بشم
اول اخرش رو بگو
تا ببینم عاشقش میشم یا نه

sadafi77777
ارسال پاسخ

باز ک برگشت این اراگل

amir_sakett
ارسال پاسخ

عاشق شدم