متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


بنام خدا...

روزدیگران گوهررابه بازاربرد و5هزاردینارفروخت.وخانه ای عالی ساخت کارهیزم شکنی راترک نمود.وبه عبادت حق تعالی وکارهای نیکومشغول شد

ان پرنده هرسال درهمان وقت گوهرشب چراغ میزاشت...تااینکه بعدسه سال خداوندمتعال به انهاپسری کرامت فرمود.

ان مردکه برای زیارت خانه خدامستطیع شده بودبه زنش گفت..من به زیارت خانه خدامیروم ودراین مدت توبایدمواظب ان مرغ وفرزندمان باشی.

سپس غلامان وخادمان رایک یک طلبیده وبه انهاسفارش لازم رانمود...

وبرای فرزندش دایه ای تعیین نمود وروانه سفرشد.چندروزبعد زن ان مرد عازم رفتن به حمام گردید.درراه که میرفت مردفاسقی چهره اورادیدوعاشق اوشد.وازعقب اوروان گردیدتابه درب خانه اورسید.درهمانجااحوال خودرابه ان زن گفت.

ولی زن به اومحلی نگذاشت وبه درون خانه رفت...ان فاسق خانه رانشان کردوپیش پیرزن فاسق ومکاره ای رفت ورازدل خودرابااو درمیان نهاده واورابه خانه ان زن فرستاد...

ان پیرزن مکارنیز حقیقت عشق وبیتابی ان مرد جوان رابه زن گفت.زن گفت ..من شوهردارم اوبه حج رفته است ومن هرگزاین کاررانمیکنم.ان پیرزن فرتوت مکاره چندروزی به خانه ان زن رفت وامدکرد.واو راوسوسه نمود تااینکه اوراازراه بدربرد...

ان پیرزن مکاره ان زن وان جوان را بم رسانید وبه دام یکدیگرانداخت.وانهامدتی دراین عمل زشت بسرمیبردند.تاانکه ان پرنده صدای کرد.

زن برخاست وبه پرنده دانه واب داد.ان ناکس گفت چرابرخاستی وبه کجارفتی؟

زن گفت ماپرنده ای داریم که بجای تخم گوهرمیگذارد.واین ثروت وزندگی مرفهی راکه داریم بخاطراین پرده است.مردپرسیداین پرنده راچند خریده اید؟

زن گفت..شوهرم روزی درراه خدا یک درهم دادوهمان شب خدای تعالی درعوض این پرنده رانصیب ماکرد.ان ناجوانمردچون این سخن راشنیدخاموش شد ودرافکارشیطانی فرورفت.چون روز بعدشدپیش علمای بنی اسرائیل رفت وگفت..هیچ درتورات دیده ایدکه کسی یک درهم درراه خدای تعالی بدهدودرعوض پرنده ای یابد؟

انهاگفتندبلی دیده ایم راست است.خاصیت این پرنده به مرتبه ای است که اگرکسی گوشت ان رابخوردخداونداوراپادشاه روی زمین میگرداند...ان ناجوانمرداین سخن راشنید وشب وروز دراین فکربودکه چگونه گوشت پرنده رابخورد...

پس به ان زن بسیارمحبت ومهربانی کرد.تااینکه چندروزی گذشت چون دانست که ان زن بسیارفریفته وعاشق وی شده استدیگربه خانه او نرفت.زن همان گنده پیرراپیش اوفرستاد.وپیغام دادکه ای ناجوانمرد چرابه خانه من نمی ایی...

ان ناپاک گفت..سوگندخورده ام که دیگرپای دردرخانه تو نگذارم.تا که ان پرنده رابکشی تا من بخورم...

ادامه دارد...

یاعلی

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


eli_S_68
ارسال پاسخ

ممنونم
خیلی خوب بود

danger
ارسال پاسخ

مرسی

sharareh72
ارسال پاسخ
restar
ارسال پاسخ
maryam1352
ارسال پاسخ

مرسی

MYRA_AMIR
ارسال پاسخ

مرسییییییییی

AZAD
ارسال پاسخ

قشنگ بود.

خیلی زحمت کشیدی .لذت بردم.

ORMAJD
ارسال پاسخ

يا علي

zeynab100
ارسال پاسخ

ممنونم ولی کارجالبیه تو آمپاس گذاشتنت هاااااااا

Fereshteh
ارسال پاسخ
saeghe
ارسال پاسخ

خارجى حرف بزنم برم متوجه نشى اونروز معلوم نشد جى كفتى تو بلاك