متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


  • آلزایمر

  • چمدونش را بسته بودیم،با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بودکلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک،کمی نون روغنی، آبنات، کشمشچیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی ...گفت: "مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورمیک گوشه هم که نشستمنمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!"گفتم: "مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن."گفت: "کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن!آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها،من که اینجا به کسی ک…
  • بازگشت

  • برگشتیم سر نقطه اول یعنی همخونه مثل قدیمای همسخن