متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    ادامه داستان

  • تعداد نظرات : 3
  • ارسال شده در : ۱۳۹۳/۰۵/۰۹
  • نمايش ها : 447

رفتم.عصرکه کلاسم تموم شداومده بود جلودرواستاده بود سلام  کردوگفت کارم داره وبرسوندم وتوراه بهم بگه.وقتی داشتیم برمیگشتیم گفت پریاببخش ولی میخوام یه چیزی بگم امیدوارم ناراحت نشی.گفت:ازروزاولی که دیدمت عاشقت شدم وهرروزبدترازدیروزدیوانه واردوستت دارم اگه ناراحت نمیشی باهم باشیم ؟من نتونستم چیزی بگم واقعا چی شده بود؟خواب بودم یابیدار؟یعنی به عشقمرسیدم/؟نتونستم دیگه جیزی بگم فقط جلودرازش خداحافظی کردم ووقتی واردخونه شدم مستقیما رفتم تواتاقم تا صبح بهش فکرکردم صبح اس داده بودامیدوارم ازم ناراحت نشده باشی ولی چیکارکنم که عاشقتم؟چندروزبعدبهش جواب دادم وقبول کردیم که باهم باشیم براهمیشه نه یکی دوروزبلکه همه روزای عمرمون.هرروزباهم بودنمون قشنگترازدیروش میشد یه سال گذشت وماباهم نامزدکردیم همه بهمون میگفتن لیلی ومجنون واقعی حتی اسدادا عشقمونوتحسین میکردن چه روزایی باهم داشتیم الان که دارم مینویسم صورتم داره بااشکام شسته مییشه.هرروزبیشترازدیروزعاشق هم میشدیم من ترم آخرم بود وقراربود25بهمن روزعشق روزدلهای عاشق روزولنتاین باهم عروسیممونوجشن بگیریم.همه چی خیلی خوب داشت پیش میرفت.20روزمونده بودتابهم رسیدن وخیلی خوشحال بودیم.5بهمن 91بودکه اومدخونمون گفت دوستام گفتن آخرین مسافرت مجردیموباهاشون برم آجازه میدی برم ؟مگه میتونستم بگم نه وقتی جونم براش درمیرفت؟ رفتن شیرازوتوحین مسافرتش روزی 10دوازده بارتلفنی میحرفیدیم .رفت که ای کاش 10سال باهام حرف نمیزدولی اجازه نمیدادم.روزدهم بهمن بودگفت فردابرمیگردم ومنم ازدلتنگی وخوشحالی دوباره دیدنش روجام بندنبودم دربرابرش یه بچه 2ساله بودم که نمیتونستم نه بگم بهش.صبح ازخواب بیدارشدم وکاراموانجام دادم وخودموحاضرکردم تابیاد.تلفنوبرداشتم وبهش زنگ زدم ولی جواب ندادساعت نزدیکه 5عصربود وهرچی زنگیدم جواب نداددیگه داشتم ازنگرانی میمردم که خواهرش زنگ زدداشت گریه میکردگفتم فقط بگوکه فرهادخوبه.گفت ببخش زن داداش ولی فرهاددیگه نمیتونه باتوباشه پسربدقولی نبوده ولی این دفه روحرفش نمونم دوتومسافرتش عاشق شده ونمیتونه دیگه باهات باشه گفتم ابجی چی میگی ؟گفت اگه باورت نمیشه بیا فلان بیمارستان هردوتاشونوببین توراه فقط گریه کردم رسیدم بیمارستان دیدم همه هستن نمیدونستم چی شده بدورفتم پیش خواهرش گفتم چی شده ؟گفت فرهادوحلال کن که نمیتونه  دیگه باهات باشه اخه عاشق یکی دیگه شده اسمش فرشتس البته بهش میگن عزراییل .اینوکه شنیدم ازحال رفتم وقتی بهوش اومدم همه سیاه پوش بالاسرم بودن وقتی به خودم اومدم بالاسرفرهادبودم سفیدپوش آروم خوابیده بودولبخندقشنگش روهنوزداشت.آره فرهادپریاکه روزی قرارگذاشت براهمیشه پیشم بمونه زیرحرفش زدتوراه برگشت نزدیکای همدان تصادف کردندوهر4نفرشون باهم رفتن پیش خدا رفتن خونه ابدیشون.الان قرارملاقات منوفرهادهرروزپنجشنبه توی بهشت محمدیه بایه دسته گل سفیدوکلی اشکهای من.ولی من نزدم زیرقولم فرهادم تاروزی که بلیط سفرم جوربشه تابیام پیشت فقط جای توتوقلبمه وحلقه عشق توتودستم.خیلی دوست دارم عشقم.سالگردجداییمون داره میرسه ولی یه لحظم ازتوفکرم بیرون نیستی.

                                          ;                    امیدوارم هیچ عشقی عاقبتش مثل من وفرهادنشه.

 

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


hosna34
ارسال پاسخ

آخی..

sheda
ارسال پاسخ

چقدر سخته

(:
ارسال پاسخ