متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


تو از رنجهاي من براي فراموش كردنت چيزي نمي داني!
هيچكس نمي داند، هيچكس جز خودم و همان خدايي كه ديگر دوستم ندارد.
مثل يك پلنگ وحشي با خودم دست و پنجه نرم مي كنم. خودم با خودم حرف مي زنم و مي گذارم يك ديوانه كه خودش را به زور در سرم جا داده، نصيحتم كند.
شب ها، اين شبهاي تاريك طولاني بي پدر، حرفهاي تو، آخرين حرفهاي تو، شكل يك سگ هار مي شوند، سگي كه وحشي تر از قبل وجود نازك مرا مي درد و مي درد و مي درد ...
و من باز هرشب بيشتر دوستت دارم
صبح كه خسته و خون آلود و دلتنگ و كلافه بيدار مي شوم هنوز آرزو مي كنم فراموشت كنم.
چنگ مي زنم به ته مانده اراده اي كه دارم.
به آخرين قطره هاي غرورم التماس مي كنم. التماس، التماس، التماس
كسي، چيزي، نيرويي بايد مرا از مراجعه از تكرار يك اشتباه باز دارد.
كسي بايد منعم كند از اين عشق، از اين حس مسموم
از اين حقارت پي در پي كه تو دچارم مي كني.
كسي بايد مرا از اين وابستگي، از اين دلبستگي بيهوده شرم آور نجات دهد.
آه ... بيزارم از خودم، از اين دلم، بيزارم ... بيزاااااااااااااااارم ... !

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


maryam1352
ارسال پاسخ