متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


یک ماه از پیروزی انقلاب گذشته بود. ابراهیم هر روز با کت و شلوار شیک به محل کار، که در شمال تهران بود، می آمد. یک روز

 

دیدم گرفته و ناراحت است، ازش پرسیدم: داش ابرام! چیزی شده؟ گفت: نه، چیز مهمی نیست. گفتم: اگر چیزی هست بگوها، شاید

 

بتونم کمکت کنم. جواب داد: چند روزه که یه دختر بی حجاب توی این محله به من گیر داده، می گه تا تو رو به دست نیارم، ولت نمی

 

کنم. نگاهی به قد و بالایش کردم و گفتم: مرد حسابی! با این تیپ و قیافه ای که تو بهم زدی، چیز عجیبی نیست. گفت: یعنی تو می گی

 

به خاطر تیپم این حرف رو زده. گفتم: شک نکن! فردا وقتی ابراهیم آمد سرکار، نزدیک بود از خنده روده بر شوم؛ موهای تراشیده با

 

پیراهنی بلند و شلوار کردی و دمپایی.  شهید ابراهیم هادی

 


منبع : کتاب هادی


منبع کلام شهدا:سايت 50 سال عبادت

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


نخستین نظر را ایجاد نمایید !