توجه !
عضویت در کانال تلگرام همخونه
(کلیک کنید)
بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
خاطره ای ازشهدای عزیز
- تعداد نظرات : 0
- ارسال شده در : ۱۳۹۵/۰۳/۰۹
- نمايش ها : 119
یک ماه از پیروزی انقلاب گذشته بود. ابراهیم هر روز با کت و شلوار شیک به محل کار، که در شمال تهران بود، می آمد. یک روز
دیدم گرفته و ناراحت است، ازش پرسیدم: داش ابرام! چیزی شده؟ گفت: نه، چیز مهمی نیست. گفتم: اگر چیزی هست بگوها، شاید
بتونم کمکت کنم. جواب داد: چند روزه که یه دختر بی حجاب توی این محله به من گیر داده، می گه تا تو رو به دست نیارم، ولت نمی
کنم. نگاهی به قد و بالایش کردم و گفتم: مرد حسابی! با این تیپ و قیافه ای که تو بهم زدی، چیز عجیبی نیست. گفت: یعنی تو می گی
به خاطر تیپم این حرف رو زده. گفتم: شک نکن! فردا وقتی ابراهیم آمد سرکار، نزدیک بود از خنده روده بر شوم؛ موهای تراشیده با
پیراهنی بلند و شلوار کردی و دمپایی. شهید ابراهیم هادی
منبع : کتاب هادی
منبع کلام شهدا:سايت 50 سال عبادت
نظرات دیوار ها
نخستین نظر را ایجاد نمایید !