بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
خیلی داستان سنگینی هست خیلی
- تعداد نظرات : 4
- ارسال شده در : ۱۳۹۴/۰۳/۱۰
- نمايش ها : 211
پیــرمرد نجـار اصفهانـی برای ساختِ
تابـوت جهت شهدا به معراج شهـدای اهـواز آمده بــود.
هر روز شهیــد می آوردنـد . .
پیــرمـرد، دست تنها بـود اما سخت کار می کرد
و کمتـر وقتـی برای استــراحت داشت.
روزی از روزها همیــن که داشت از لابلای پیـکرِ
مطهـر شهــدا عبــور میکرد،
شهیــدی نظرش را جلب کــرد؛
کمی بـالای سـر شهیــد نشست
رو بـه شهیــد کرد و با همان لهجه ی شیریـن اصفهانـی گفت:
باریکِلاااا ، باریكِلااااا
و بلنــد شد و بـه كارش ادامه داد.
یكـ نفـر كه شاهد ایـن قضیـه بــود ،
سـراغ پیــرمرد رفت و جویـا شد.
پیــرمرد نجـار تمایلی بـه صحبـت كـردن نداشت.
همان یكـ نفــر، سماجـت كرد تا ببینـد قضیه ی باریـكلا
گفتنهای پیـرمرد چه بــوده است.
پیــرمــرد با همان آرامش گفت:
پســرم بــود...
.
.
به یـاد پــدران شهـدا که همچـون المومن كالجبـل الراسخ بودنـد.
.
.
به نقل از عمار ذابحی
سلام

باید دست و پای پدران و مادران شهید که همچین گلائی رو پرورش دادن بوسید.
======================
فقط میتونم بگم خدا به خانواده شهدا صبر بده.این زیباترین دعا براشونه
خیلی جالب بود
بسیار عالی بود
واقعا ممنون
به افتخار پدران و مادران شهید