متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


  • ......

  • فقط دنیا زمانی منطقی میشه که بهش فشار بیاری . مگه نه؟؟؟!!  
  • نمیدانم چیستی. . .

  • نمی‌دانم چیستی !   آن‌قدر می‌دانم که هرگاه واژگان به تو رسیدند مبهم شدند و هرگز نتوانستند تو را به من برسانند. چگونه می‌توانم ترجمانی از تو داشته باشم ؟ هنگامی که در وهم و خیال هم نمی‌‌گنجی. به هر کجا که می‌رسم، رد پایی از تو باقیست... شاید روی زمین نباشد اما در دلم هست...…
  • تنهایی

  • دنـیا قـانون عـجیبی دارد، هـفت مـیلیارد آدم، و فـقط بـا یـکی از آنـها احـساس تـنهایی نـمیکنی... و خـدا نـکند کـه آن یـک نـفر تـنهایت بـگذارد... آن وقـت حـتی بـا خـودت هـم غـریبه مـیشوی...!
  • من اينجا خيلي تنهام

  • یه روز بهم گفت:  «می‌خوام باهات دوست باشم؛آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام» بهش لبخند زدم و گفتم:  «آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام» یه روز دیگه بهم گفت:  «می‌خوام تا ابدباهات بمونم؛ آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام» بهش لبخند زدم و گفتم:  «آره می‌دونم فكر خوبیه.من هم خیلی تنهام» یه روز دیگه گف…
  • .........

  • خدایا صدایم رو بشنو جز تو کسیرو ندارم  کمکم کن جز تو کسینمیتواند این مشکل لعنتی رو حل کند سپردمش به خودت حل شه مشکل افراد زیادی خود به خود حل میشه کمکم کن شاید من لایق کمکت نیستم ولی تو لایق انهستی که به لطفت کمکم کنی
  • آپارتمان

  • تا به حال به آپارتمان دقت کرده اید!!!! سقف زندگی یکی کف زندگی دیگریست!!!! دنیا به طور ناجوان مردانه ای آپارتمان است سقف ارزوهای یکی کف ارزوهای دیگریست
  • عشق چیست

  • شاگردی از استادش پرسید: عشق چیست؟  استاد در جوابش گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار  به یاد داشته که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی!  شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.  استاد پرسید: چه آوردی؟  و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ! هر چه جلو می رفتم، خوشه های پرپشت تر می دیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا…
  • برا مخاطب خاصم

  • وقتی خسته ام وقتی کلافم وقتی دلتنگم... . .بشقاب ها را نمیشکنم!!!   شیشه ها را نمیشکنم!! غرورم را نمیشکنم!! دلت را نمیشکنم!!! . .در این دلتنگی ها زورم به تنها چیزی که میرسد این بغض لعنتی ست...که میشکنم!!!
  • عاشقی وغیرت

  • افسر عراقی تعریف می کرد: یه پسر بچه رو گرفتیم که ازش حرف بکشیم. آوردنش سنگر من. خیلی کم سن و سال بود. بهش گفتم: « مگه سن سربازی توی ایران هجده سال تمام نیست؟ سرش را تکان داد. گفتم: « تو که هنوز هجده سالت نشده! » بعد هم مسخره اش کردم و گفتم: « شاید به خاطر جنگ ،کار به جایی رسیده که دست به دامن شما بچه ها شدن و سن سربازی رو کم کردن؟ » جوابش خ…