متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


  • تاج بندگی

  • گفتم چرا چادر نمی پوشی گفت آخه احساس خفگی می کنم.سختمه…اذیتم می کنه… گفتم خب می خوای راحت باشی؟!!!خب چرا این کیف به این سنگینی رو همه جا با خودتمی کشونی؟!!!چرا این کفش پاشنه بلند رو می پوشی؟؟؟؟پاهات درد نمی گیره؟؟؟؟دست هات خسته نمی شه؟!!!کمر درد نمی گیری؟؟؟!!! گفت چرا ولی خب با این ها قشنگ میشم…. گفتم برای کی می خوای قشنگ باشی؟؟؟؟برای کسی که تو رو به خاطر زیبایی لباس هات می خو…
  • بخاطر دو رکعت نماز

  • در حال نماز و قنوت ایستاده بود. عراق ها به پشت درب اردوگاه آمده بودند و با باتوم به نرده های آهنی می کشیدند. می گفتند، نمازت را تمام کن. در حالی که آن بچه در حس خودش بود. و نماز می خواند. عراقی ها وارد اردوگاه شدند و اطراف این اسیر می چرخیدند. نگاهش می کردند که چرا نماز و قنوتش را نمی شکند. نماز این اسیر که تمام شد. عراقی ها دو دست او را به پنچره اردوگاه بستند، و با باتوم  و میلگر…
  • بادمجان بم

  • صدایش می زدیم...  بادمجان بم!!! دو بار مجروح شده بود، ولی توی همان بیمارستان صحرایی کارش را حل کرده بود و بر گشته بود خط ... همان موقع عراقی ها شیمیایی زدند. بهش گفتیم: شنیدی سلاح ضد بادمجان بم هم آمده ؟... خندید و گفت: من به مامانم قول دادم تا زرشک پلوی شما را نخورم با هیچ، حوری ای قرار ملاقات نذارم. .......................... !!!!...   دیشب دخترش گفت بابا دیگه سرفه نمی کنه... &nbs…
  • آغوش بابا

  • جنگ تمام شده است...... ..برگشته ام درآستانه در بازوانت را می گشایی ومن با آستین هایی که به جیبم سنجاق است تنها چهل درصد آغوش برایت آورده ام....  
  • معجزه

  • درپی یک مجعزه بود تازندگی اش را د گرگون کند به جبهه رفت. حالا مردم ساعت ها درکنارقبرش می نشینندو به یکدیگر می گویند: معجزه می کند. علی سروی
  • مراقب قدم هایت باش

  • روزگاری جنگی در گرفتنمی دانم تو آن روز کجا بودی؟سر کلاس؟سر کار؟سر زمین کشاورزی؟جبهه؟یه ویلای امن دور از شهر؟نمی دانماما می دانم که خودم کودکی بیش نبودم!روزگاری جنگی در گرفت .من و تو شاید آن روز به قدری کوچک بودیم که حتی نمی دانستیم جنگ یعنی چه!و اگر هم کشته می شدیم حتی نمی دانستیم به چه جرمی!روزگاری جنگی در گرفت و عده ای بهای آزادی من و تو را پرداختندو امروز تو ای دوست من:مواظب قدمهایت باش!پا گذاش…
  • سفر الی الله

  •   تکمیل گذرنامه نام : انسان       فامیل : آدمیزاد       نام پدر : آدم       نام مادر : حوا       لقب : اشرف مخلوقات نژاد : خاکی       صادره از : دنیا       ساکن : کهکشان راه شیری-منظومه شمسی-کره زمین ساعت و زمان پروا…
  • عصر دلتنگی

  •   خواستم تا که بیایم سر بازار، نشد تا مرا هم بنویسند خریدار، نشد خواستم تا که به پابوسی یوسف برسم مثل هر خواسته ی قبل هم این بار نشد در میان صف زوّار تو سرگردانم آه آه نوبت این عبد گنهکار نشد؟! عاشقان یک به یک از روی تو گل می چینند ولی افسوس که روزی من این کار نشد همه ی ترس من این است بگویند آخر: بخت با منتظر سوخته دل یار نشد اگر از بخت بدم زیر لحد خوابیدم و اگر قسمت من نوکری یار نشد... ...بن…
  • بدحجاب! بی حجاب! معذرت! معذرت!

  • من از جانب تمام کسانی که شعار دادند "مرگ بر بدحجاب" از تو معذرت می خواهم. من از جانب تمام کسانی که شعار دادند " ملت ما بیدار است، از بدحجاب بیزار است" از تو معذرت می خواهم. من از جانب تمام کسانی که فعل تو را از خود تو جدا نکردند، معذرت می خواهم. من می دانم که تو اگر اهمیت و فلسفه ی حجاب را بدانی، به حجابت از من هم پایبندتر خواهی بود. من می دانم که اگر ظاهر امروز تو این است، من نیز بسیار مقصرم که ا…
  • حسرت

  • بد حجابی کشف کرده بود که  چگونه بپوشد، تا بیشتر دیده شود، در جلسه خواستگاری هم آنگونه ظاهر شدکه کشف کرده بود ، و ده سال پس از زندگی مشترک ، درحسرت کسی که باطنش را ببیند....