متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    دیوونه

  • تعداد نظرات : 6
  • ارسال شده در : ۱۳۹۶/۰۱/۲۱
  • نمايش ها : 464

بعد از یک عُمر اومده بود به دیدنَم!



اُونَم کُجا!



توی تیمارستان!



طبق رسم و رسومات تیمارستان لباس دو تیکه آبی کرده بودَن تَنِمون...



تَخت من تو یه اتاق یه نفره بود و منو مثه زندونی هایی که میخوان به چیزی اعتراف کنن نگه داری میکردن!



هیچ وسیله ای تو اتاقم نبود!



آخه هرچیزی به دستم میرسید سعی میکردم خودمو باهاش بُکُشَم،چند بار اقدام کرده بودم ولی خب نتیجه نمیداد،هر بار از شانس بد من یه نفر میرسید از در!



بگذریم از اینکه با کَمر بند دستا و پاهام رو بسته بودن به تخت مثه کسایی که میخوان ترکشون بدن...



اَمّا اون روز همه چیز برعکس روزای دیگه بود!



مَنُو برده بودن به یه جایی دیگه،دستام رو باز کرده بودن و نشسته بودم ذول زده بودم به لامپ اتاق...



نمیدونم چرا،لحظه ای که از در اومد تو،همه چیز عادی شده بود!



مثلاً سعی نمیکردم مثه کسایی دیگه که میان کنارم باهاشون بجنگم،یا چنگشون بزنم...



شُده بودم مثه کسی که توی ضمیر ناخودآگاهَم یه چیزایی ازش یادم میاد ولی قشنگ معلوم نیست...



دستشو گذاشت رو دستم،اولش خیلی ترسیدم،میخواستم گریه کنم،یه چیزی یادم اُفتاد...



به اِسمی صِدام کرد،که نمیدونم آخرین بار از دهن کی شنیده بودمِش!



فقط داشتم به لامپ نگاه میکردم...



دوباره صدام کرد،نمیدونم یه حسی بهم میگفت باید سرمو بچرخونم طرفش نگاه به چشماش کنم!



وقتی چشماشو دیدم!



این شبیه کیه؟چـِرا یادم نیست چیزی،چرا دوس ندارم چیزی یادم بیاد؟!



وِلِش کنیــد،چرا آمپول میزنید بهش؟یه چنگ زد بهم،نبریــدش...



دُکتر:شما میتونید از پُشت پنجره اتاقش ببیندیش...



میشه منو ببرید اونجایی که میگید؟



بـُرو دیگه،نمیخوام توی این دیوونه خونه ببینیم،چرا نمیفهمــی...



▌║█║▌█▌║█║▌█▌║█║▌█

Copyright©2017KinG Omid



هـِزار تیکه از یک پازل...عکس:نَمَک به زَخم مَن بریز...

از یه سری حَرفا میترسی درسته؟ولی مَن اونارو یه جوری بهت میگم که نتَرسی!فقط دَستامو بگیر...

بعضی چیزا رو باید دَر نظر بگیری،مَثلاً خـُودت رو...

تـُو در این بیــن،وِجدان میبینــی؟

آدَم اَست،گـآهی به دُروغ یک بار برای همیشه میمیَرد...

شَب را در پی چِشمانـَت،میگرَدَم،هَر بار...

مَن چِشمانـَم را بَسته اَم،تو دَست هایَم را بگیــر و هَرجایی میخواهی ببَر...

نـُور سیاهــی تو را دَر خُود بَلعیده است...

همه دنبال اینَن برسن به جایی،همش تو مسیرَن ولی...

به صورت مستقیم با یکی حَرف میزنی مُتوجه نمیشه،کافیه یکم لحن تمسخر توش داشته باشی...

هَر روز هَمان پیراهَنی را که بـُوی تُورا میدهَد میپُوشَم...

هَر وقت لبه پَرتگاه بودی،میتونی بگی اهل پَروازی...

خواستَم دَستشو بگیــرَم،یادَم افتاد اون مَنو با سَر زده بود زمیــن...

بعضی وقتا ظَرفارو بِشکــَن،شاید آروم شـُدی،تو فیلما دیدم!!

گاهی پِلک که زدَم،صَد سال گُذَشت!

دیوونه باش،بهتر از خـَر بودنه...

چرا همیشه لبخند میزنی؟آدَم ها حسرت لبخند دیگران رو میخورن!حتی اگه تظاهر باشه...

گـآهی با تجربه بودن خوب نیست،فقط دَردت را بیشتر میکنَد...

گُفت مَرا بی فِکر تُو مَرگ اَست،آخــَر مَن بی قَلب چه کُنم؟

آخر یک روز اَنگشت به دَهان،روی همه چیز بالا می آورم...

از یک ساعت که باقی مانده به یک پایان چه میخواهی؟

شاید بزرگ ترین مشکل بشریت اینه که هیچ کَسی اعصاب نداره!

در میان دِل چَند کُوه داد زَدَم "تـُو کجــآیی"و ماند تِکرار و تِکرار...

به هَر کی میرسه از راه مُحبت نَکُن اَلَکــی،الکی...

امروز این برنامه رو میکنی نَصب،فردامیکنی حَذف،میگی همش یجوره!استفاده درست چطوره؟

تـُواَم اَگِه بَلَــدی،گــآزُ و تا تَه فِشار بِده...

یک گُلوله و دُوئل مَن و مَن،اخر میدانَم هر دو میبازیم به هَم...

خـُودَمو میزنَم به راهــی که هیچی توش مهم نیســت...

مَن بودَم و شَب،یک میز قُمار،هَر بار که شَرط را میبردَم،تاریک تَر میشد همه چیز...

یه روزی همه چیو فراموش میکنَم،آروم یه گوشه دراز میکشـَم،چشامو میبندَم،دیگه بیدار نمیشم...

پـُر از خاطره اَس ذِهنـِت،هـَمَش بَده مَگِه؟

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


saliiiiiii
ارسال پاسخ
Sa1359
ارسال پاسخ

لایک
چقدر دلگیر شدم

mahdiyar2012
ارسال پاسخ

متفاوت و بازم متفاوت...ممنون از شما برای این بلاگتون

shadi1357
ارسال پاسخ

مثل همیشه عالی

mnlove
ارسال پاسخ
marya1370
ارسال پاسخ

داستان خیلی خوب بود، تصویر سازیا عالی... غم_اشتیاق

تصویر فواره ؟ اب ؟ اسمون؟

☑مَن چِشمانـَم را بَسته اَم،تو دَست هایَم را بگیــر و هَرجایی میخواهی ببَر...
☑گـآهی با تجربه بودن خوب نیست،فقط دَردت را بیشتر میکنَد...
☑در میان دِل چَند کُوه داد زَدَم "تـُو کجــآیی"و ماند تِکرار و تِکرار...

درام نویسیت خیلی جذابتره‌.. سپاس