متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    بَستَنــی

  • تعداد نظرات : 13
  • ارسال شده در : ۱۳۹۵/۰۵/۰۴
  • نمايش ها : 369

در یک فضای عمومی بنام پـآرک در حال قَدَم زَدَن بودَم!



کنار یک تاب چَند بچه مشغول و چندی دیگر بازی با سُرسُره...



یک میز و چند صندلی به گرداگرد این میز مربع و چند پیر مرد و یک بازی بنام شطرنج...!



چند صندلی زیر درخت و چند نفر مشغول خواندن روزنامه و انتظار کشیدن...!



روی یک صندلی دو جوان،یکی پِسر و دیگر دُختر و یک پِسَرَک دَست فروش...



آقا واسه خانوم آدامس میخَری...



چند قَدَم دور تَر از مَن یک مـآدر دنبال خرید برای فرزنده اش از دَکِه، و بچه ای که دُوچرخه اَش پنجر شده بود...



چند پِسَر جوان و یک پاکَت سیگار و چند فندک و پُوست تخمه های زیر پا...



دُختران اِسکــیت باز و لباس های آنچنانی!



باغبان مشغول آبیاری درختان و یکی دیگر مشغول چَمَن زَنــی...



خانواده ای که به دنبال جایی برای زیلو انداختن میگشت...



و یک جوان بیست و چَند ساله در حال حرف زدن با یک نفر در ماشیــن!



از همون همیشگـی بهمون بده،از اون تموم کردم بیا اینو ببر!این فازش بهتره!



مثل همون قبلی هم میتونی مصرفش کنی...



باشه همین رو میبرم فقط امشب مهمونی داریم میخوام بترکـونیــم،برو داش خیالت راحت بَد بود بیارش برام پَس میدونی که همینجا هستم همیشه..



اوکی داش حله...



چند دقیقه بَعد،ماشیــن بعدی!



به از این طرفا،راه گُم کَردی یا...



حرف نزن بپر سوار،حال نداریم بابا داغونم،چرا نمیفهمی...!



باشه فقط پُول که آوردی؟پُول نه ولی خُودَم هستَم تا تهش!



اوکی فقط بذار یه زنگ بزنم یه سری داستان و ردیف کنم...



پلیسی که در حال قَدَم زدَن در پـآرک بود باعث شد زودتر با ماشین حرکت کنن...



بَستَنــی که از دَست بچه ای افتاد و دوست او به آن بستنی تعارف میکرد...



▌║█║▌█▌║█║▌█▌║█║▌█

Copyright©2016KinG Omid



سَربَسته ولی با هَدَف...عکــس:خُورشیــد میسوزاند...

دَستات نَرم تر اَز پَر قُو...

همــِه چــی خُوب بود و داغون شُد ولی...

دِلی دَر این دیوانه خانه گُم شُده اَست...

چَند سالیــست که تابستــآن طِلِسم شُده است...

جـایی خالیـــت و نوشته هامم پُر نمیکنه...

یه کـآم سَنگیــن از حَرف هام بِزَن...

چِشاتو رو با آب و صابون خُوب بشُور تا بهتر ببیـنی...

چقـِدَر با تـُو آروم شُدَم...

اگه مَن دیو باشَم لابد تواَم دِلبَرَمـی...

هَرجــآ از کـِنار کَسی رَد میشیــم،بهش لبخند بزنیم...

☑از مَن راجب کَسی نَپُرس،جواب نمیدَم...

هَرکــی هَرجا رَد شُد از بَدی ها گُفت،خوبی نداشتیم که نـَه...!

شمـُا فِکر آینه باش،من فِکر آیَنده...

مَن در خــوابَت و تو در بیداری جُلوی دیدگانَم بودی...

دَر دِل مَن دِلتَنگیــست...

یه مُشت گُوسفــَند و تو لابد استادشــُونی اُلاغ...

میگــذرَم،امـّا از خاطراتَم پاک نمیشه...

هـَمِه آماده نَبَرد شُدن با دُشمَن فَرضی...

گُفته بودَم آشفته اَم و میخندَم...

دَرد تُو اون چِشای مِشکـیت...

تَصویــر هایی مُبهــَم در رویا های تُو..

چَند وَقتِه که تو مُردی و مَن فقط بَدَنَم داغه...

اینا دَرس نیســـت،بازتابی از یک حقیقتِ...

تو از آتَش و مَن از سوختَنَت میترسَم...

تو همُون بــُودی که میخواستــَم!

نَقش بازی میکُنی اِنگار بازیگر فیلمای بالیوُدی....

ایـــن دِل بهمونه گیــر دِلِت شُده...

واسَت سَخت بود،واسم سَخت تَر...

پیاده رو مَخصوص آدَم هاست،نه تو،با موتور!

میخوام باشَم آدَم بَدِه تو قِصه ها...

ایــنَم یه عُمر که از زندگیـــامون رَفت...

نظرات دیوار ها


pariiSsa
ارسال پاسخ

خیلی با قبلیا متفاوت بود....درسته یا ...
ممنون

sharloot
ارسال پاسخ

sabaa :
شوقست در جدایی و جور است در نظر،
هم جور بِه،که طاقت شوقت نیاوریم!


hasty1996
ارسال پاسخ

ممنون از بلاگ زیباتون

shadi1357
ارسال پاسخ

مرسی

صبا
ارسال پاسخ

شوقست در جدایی و جور است در نظر،
هم جور بِه،که طاقت شوقت نیاوریم!

marya1370
ارسال پاسخ

بارون، خاطراتِ پیاده رو رو میشوره!
سپاس

elaheh_62
ارسال پاسخ

تشکر
بلاگ خوبی بود

asaaal
ارسال پاسخ
AZAD
ارسال پاسخ

خوب
تشکر

sepide18
ارسال پاسخ
FARDIN
ارسال پاسخ
khanoomi2000
ارسال پاسخ



عالی بود

minee
ارسال پاسخ

بلاگی متفاوت
یاد فیلمای مفهومی افتادم....
جالب بود..پلانا قشنگ و واقعی....
ممنون