متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


  • .............

  • اکبرعبدی می‌گوید: یک روز سر سریال با "حسین پناهی" بودیم. هوا هم خیلی سرد بود. از ماشین پیاده شد بدون کاپشن. گفتم: حسین این جوری اومدی از خونه بیرون؟ نگفتی سرما می‌خوری؟! کاپشن خوشگلت کو؟ گفت: کاپشن قشنگی بود،نه؟ گفتم: آره! گفت: من هم خیلی دوستش داشتم ولی سر راه یکی را دیدم که هم دوستش داشت و هم احتیاجش داشت. ولی من فقط دوستش داشتم... روحش شاد ..…
  • .............

  • شخصی را به جهنم می بردند، در راه جهنم صورتش را برمیگرداند و به عقب خیره می شد...ناگهان! خداوند فرمود: صبر کنید، او را به بهشت ببرید...!فرشتگان با تعجب دلیل این کار را پرسیدند؟!خداوند به آنها فرمود: او در راه رفتن چند بار به عقب نگاه کرد و در دلش امید به بخشش من داشت و من نیز او را بخشیدم...…
  • ..........

  • ساعت ۳ شب بود که صدای تلفن، پسر را از خواب بیدار کرد.پشت خط مادرش بود، پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟مادر گفت: ۲۵ سال قبل در همین موقع، شب تو مرا از خواب بیدار کردی فقط خواستم بگویم تولدت مبارک.پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد.صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت…      &nbs…
  • ..........

  • پسر، دختر را در یک مهمانی ملاقات کرد.خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه پسر کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد …آخر مهمانی، دختر را به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش را قبول کرد.در یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از آن بود که چیزی بگوید، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد “خواهش می کنم اجازه بده برم خونه…”…
  • ...............

  • روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.  کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای این که حسن نیت خود …
  • ..........

  • دخترک گوشه کلاس تنها و آرام نشسته و به چهره مهربان معلم ؛چشم دوخته. یکی از بچه ها می خواهد چیزی بخورد که معلم می فهمد. با مهربانی می گوید : بچّه هازنگ آخره! اگه سر کلاس چیزی بخورین نمی تونین توی خونه غذای خوشمزه مامانتون رو بخورین! چند نفر با خنده و شوخی می گویند اگه غذا نداشتیم چی؟دخترک در گوشه کلاس آرام زمزمه می کند: اگه مامان نداشتیم چی ... ؟!!!   …
  • ...........

  • رفیق فرق میان بابانوئل و حاجی فیروز در چیه؟؟ چی بابانوئل کادو میده ولی حاجی فیروز گدایی میکنه؟ نه عزیزم بیا من فرقشون رو برات روشن کنم!!! حاجی فیروز ما مثله بابانوئل نه قصر داره نه کاخ نه کالاسکه حاجی فیروز ما زن داره و چند تا بچه با یه اتاق اجاره ای... بابانوئل اونا چاقه ولی حاجی فیروز ما لاغر چون حاجی فیروز ما پول نداره بهترین غذا روبخوره شامش آبدوغ خیاره یا یتیمچه البته میدونم تو حتی اسم اینا…
  • ................

  • شسته بودم رو نیم‌کت پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سر خم کرده داشت می‌پژمرد.طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.     گل را ه…
  • ........

  • گشت غمناك دل و جان عقابچو ازو دور شد ایام شبابدید كش دور به انجام رسیدآفتابش به لب بام رسیدباید از هستی دل بر گیردره سوی كشور دیگر گیردخواست تا چاره ی نا چار كنددارویی جوید و در كار كندصبحگاهی ز پی چاره ی كارگشت برباد سبك سیر سوارگله كاهنگ چرا داشت به دشتناگه ا ز وحشت پر و لوله گشتوان شبان ، بیم زده ، دل نگرانشد پی بره ی نوزاد دوانكبك ، در دامن خار ی آویختمار پیچید و به سوراخ گریختآهو استاد و نگه …
  • ...................

  • دانشجویی که سال آخر دانشگاه را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت. او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت و یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای این خواسته خود دلایل زیر را عنوان کرده بود:  ۱- مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می شود.۲- یک عنصر اصلی باران اسیدی است.۳- وقتی به حالت …