متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

دیوار کاربران


0Arta
0Arta
۱۳۹۴/۰۴/۱۵

خوش به حال اونایی که چشاشون سگ داره

من که فقط اعصابم سگ داره…

+5

47atena
47atena
۱۳۹۳/۰۴/۲۹

تنها دلیلی که باعث می شود یک نفر از تو متنفر باشد، اینست که می‌خواهد دقیقاً مثل تو باشد.

anisa19
anisa19
۱۳۹۳/۰۲/۲۷

زن: میشه کمکم کنی باغچه رو مرتب کنم؟ مرد: تو فکر کردی من باغبونم؟

زن: زیر ظرفشویی آب می‌چکه، میشه درستش کنی؟ مرد: تو فکر کردی من لوله‌کشم؟

زن: لولای در خیلی وقته خرابه، کمک می‌کنی درستش کنم؟ مرد: واقعا که! تو فکر کردی من نجارم؟!

عصری که آقا از سر کار برمی‌گرده خونه، می‌بینه همه چی درست شده! با خوشحالی به زنش میگه: آفرین

من می‌دونستم تو خیلی زرنگی!

زن: من درست نکردم که، مرد همسایه درستشون کرد و در عوض ازم خواست یا یه ساندویچ همبرگر بهش بدم

یا لبامو!

مرد: حتما تو بهش همبرگر دادی. نه؟!

زن: تو فکر کردی من گارسون رستورانم؟

asal100
asal100
۱۳۹۳/۰۱/۰۷

میگن دلای خوب تو دنیا کمن
ولی با معرفتاش به یاد همن . . .

ƤƛƦӇƛM
ƤƛƦӇƛM
۱۳۹۳/۰۱/۰۵

+5

ienana
ienana
۱۳۹۲/۱۱/۱۹

جسمی شکسته و روحی پُر از خراش ، عاشق نمی شوم

دلواپسم نباش !

دستانی بی رمق ، پاهایی دکور ، فکر مرا نکن

بهترم ، یعنی سعی میکنم باشم ، حال مرا نپرس

چیزی که مهم نیست

بی کسی ام را به آغوش کشیده ام ، درگیر من نشو

همدم نمی شوم مرا ببخش !

آدم شدم اما پشیمانم حال شکل خودم میشوم ،

تلخ و بدون رحم و مغرور

حال مرا بفهم

saraiiiiiii
saraiiiiiii
۱۳۹۲/۱۱/۱۸

شبـــــــــــیه معادلــــــــات چنـــــــــد مجهــــــــولی شــده ام ایـــــــــن روهـــــــــــا.....
هیـــــــــــچ کس ازهیــــــــچ راهــــی
مــــــــــــــــــــــــرا نمی فهمــــــــــــــــــــــــــــــد
..

maryam1982
maryam1982
۱۳۹۲/۱۱/۱۷

بهترین راه ابراز عشق
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود».
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند.پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

honeybr3
honeybr3
۱۳۹۲/۰۹/۲۷

___________________________+5+__________

_____________________+5+__________

______________█¶¶¶¶¶¶¶¶____________█¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
______________█¶¶¶¶¶¶¶¶____________█¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
______________█¶¶¶¶¶¶¶¶____________█¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
______________█¶¶¶¶¶¶¶¶______________________█¶¶¶¶¶¶
_____█¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶_____________█¶¶¶¶¶¶
_____█¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶_________█¶¶¶¶¶¶
_____█¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶_____█¶¶¶¶¶¶
______________█¶¶¶¶¶¶¶¶____________█¶¶¶¶¶¶_______█¶¶¶¶
______________█¶¶¶¶¶¶¶¶____________█¶¶¶¶¶¶_______█¶¶¶¶¶
______________█¶¶¶¶¶¶¶¶_____________█¶¶¶¶¶¶_____█¶¶¶¶¶
______________█¶¶¶¶¶¶¶¶_______________█¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶

_____________________+5+__________

___________________________+5+__________

حتما ببینید
ورود دختر ها ممنوع
http://www.hamkhone.ir/member/335/blog/view/71341/
http://www.hamkhone.ir/member/335/blog/view/71338/

mh_7
mh_7
۱۳۹۲/۰۹/۱۵

تا کجای قصه ها باید زِ دلتنگی نوشت؟؟
تا به کی بازیچه بودن در دست سرنوشت؟؟
تا به کی با ضربه های درد باید رام شد؟؟
تا به کی با گریه های بی قرار ارام شد؟؟
خسته ام از زندگی با غصه های بی شمار