متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


  • تولدم

  • سلام امروز روز تولدمه ببخشید پررو نیستما   در سپیده دم عشق کسی متولد شد که صدایش آرام تر از نسیم نگاهش زیباتر از خورشید دلش پاک تر از آسمان و قلبش زلال تر از آب تولدم مبارک
  • فقر و فهم

  • روزي يك مرد ثروتمند، پسر بچه كوچكش را به يك ده برد تا به او نشان دهد مردمي كه در آنجا زندگي مي كنند چقدر فقير هستند. آنها يك روز و يك شب را در خانه محقر يك روستايي به سر بردند. در راه بازگشت و در پايان سفر، مرد از پسرش پرسيد: «نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟» پسر پاسخ داد: «عالي بود پدر!» پدر پرسيد: «آيا به زندگي آنها توجه كردي؟» پسر پاسخ داد: «فكر مي كنم!&…
  • فقر

  • مي خواهم بگويم فقر همه جا سر مي كشد فقر، گرسنگي نيست، عرياني هم نيست فقر، چيزي را نداشتن است، ولي، آن چيز پول نيست ..... طلا و غذا نيست فقر، همان گرد و خاكي است كه بر كتابهاي فروش نرفته‌ي يك كتابفروشي مي نشيند فقر، تيغه هاي برنده ماشين بازيافت است،‌ كه روزنامه هاي برگشتي را خرد ميكند فقر، كتيبه‌ي سه هزار ساله اي است كه روي آن يادگاري نوشته اند فقر، پوست موزي است كه از پنجره يك اتومب…
  • وظیفه ماها چیه پس

  • ﻣﻌﻠﻢ سر كلاس فارسي ﺍﺳﻢ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ کرﺩ. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﭘﺎی ﺗﺨﺘﻪ ﺭﻓﺖ. ﻣﻌﻠم گفت:ﺷﻌﺮ بنی ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ کرﺩ: بنی ﺁﺩﻡ ﺍﻋﻀﺎی یکدیگرﻧﺪ         که ﺩﺭ ﺁﻓﺮینش ﺯ یک ﮔﻮﻫﺮﻧﺪ ﭼﻮ ﻋﻀﻮی ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ     ﺩﮔﺮ ﻋﻀﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻪ ﺍینجا که ﺭسید ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ. ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: بقیه ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ! ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: یادم نمی آید.ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: یعنی چی؟ این ﺷﻌﺮ ﺳﺎﺩﻩ…
  • یعی میشه

  • یه دختر و پسر که زمانی همدیگرو با تمام وجود دوست داشتن بعد از پایان ملاقاتشون با هم سوار یه ماشین شدن و آروم کنار هم نشستن … دختر میخواست چیزی رو به پسر بگه ولی روش نمیشد ! پسر هم کاغذی رو آماده کرده بود که چیزی رو که نمیتونست به دختر بگه توش نوشته بود ؛ پسر وقتی دید داره به مقصد نزدیک میشه کاغذ رو به دختر داد ، دختر هم از این فرصت استفاده کرد و حرفشو به پسر گفت که شاید بعد از پایان حرفش پس…
  • اسم دختر

  • سلام دوستان مخونه ای ممنون میشم چند تا اسم دختر که زیباست برام بفرستید دختر برادرم داره به دنیا میاد میخوایم اسم قشنگی براش انتخاب کنیم
  • تقدیر

  • در زندگیش بی‌نهایت زحمت کشیده بود و بی‌نهایت هم پیشرفت کرده بود... اما هنوز ناراضی بود... حق هم داشت... تقدیر، سرنوشت او را از منفی بی‌نهایت کلید زده بود...
  • آشغال ها

  • زن گفت " نگذارشون بیرون تا وقتی ماشین می آد . باز این لعنتی ها پارش می کنن و بوی گندشون کوچه رو ور می دار"مرد قبل از گره زدن پلاستیک روی آشغال ها سم ریخت و گفت " دیگه کارشون تمومه ، فردا باید جنازه هاشون رو شهر داری گوشه و کنار خیابون جمع کنه " و کیسه زباله را بیرون برد . فردا روزنامه ها تیتر زدند : " مرگ خانواده پنج نفره بر اثر مسمومیت ناشی از خوردن پس مانده های غذایی"…
  • دکمه جا افتاده

  • (یادته پارسال که برف می اومد با هم از روی ریل قطار گذشتیم؟)(آره آره چه روز قشنگی بود)(یادته یه گلوله برف ریختم تو یقه لباست؟)(وای هنوز که فکرش و می کنم تنم یه جوری میشه)( موهاتو تازه رنگ کرده بودی یه ژاکت صورتی تنت بود )(تو هم یه کلاه بافتنی سفید سرت بود چقدر بهت می اومد )سکوت. بعد از چند دقیقه(راستی اسمت چی بود؟)…
  • آفتابگردان

  •   آفتابگردان هرگز راز این معما را نفهمید... که چرا رسوایی این عشق بر گردن او افتاد... مگر این آفتاب نبود که هر روز شرق تا غرب آسمان را می‌پیمود تا نور را به او هدیه بدهد...