متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


هنگامی که خدا زن را آفرید به من گفت: این زن است. وقتی با او روبرو شدی،مراقب باش

 که ...اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود که شیخ سخن او را قطع کرد و چنین

 گفت:بله وقتی با زن روبرو شدی مراقب باش که به او نگاه نکنی.سرت را به

زیر افکن تا افسون افسانة گیسوانش نگردی و مفتون فتنة چشمانش

نشوی که از آنها شیاطین میبارند. گوشهایت را ببند تا طنین صدای

سحر انگیزش را نشنوی که مسحور شیطان میشوی. از او حذر

 کن که یار و همدم ابلیس است. مبادا فریب او را بخوری که خدا

در آتش قهرت میسوزاند و به چاه ویل سرنگونت میکند

 مراقب باش....و من بی آنکه بپرسم پس چرا

خداوند زن را آفرید، گفتم: به چشم.

شیخ اندیشه ام را خواند و نهیبم

 زد که: خلقت زن به قصد

 امتحان توبوده است و

 این از لطف خداست

 در حق تو.

 پس شکر کن و هیچ مگو....

گفتم: به چشم.در چشم بر هم زدنی

 هزاران سال گذشت و من هرگز زن را ندیدم،

به چشمانش ننگریستم،  و آوایش را نشنیدم.

چقدر دوست میداشتم بر موجی که مرا به سوی او میخواند بنشینم،

 اما از خوف آتش قهر و چاه ویل باز میگریختم.هزاران سال گذشت و من خسته و

 فرسوده از احساس ناشی از نیاز به چیزی یا کسی که نمیشناختم اما حضورش را و نیاز

 به وجودش را حس می کردم . دیگر تحمل نداشتم . پاهایم سست شد بر زمین زانو زدم، و گریستم.

نمیدانستم چرا؟قطره اشکی از چشمانم جاری شد و در پیش پایم به زمین نشست...

به خدا نگاهی کردم مثل همیشه لبخندی با شکوه بر لب داشت و مثل همیشه

 بی آنکه حرفی بزنم و دردم را بگویم، میدانست.با لبخند گفت: این زن است .

 وقتی با او روبرو شدی مراقب باش که او داروی درد توست. بدون او تو

غیرکاملی . مبادا قدرش را ندانی و حرمتش را بشکنی که او

بسیار شکننده است . من او را آیت پروردگاریم برای

تو قرار دادم. نمیبینی که در بطن وجودش موجودی را میپرورد؟

من آیات جمالم را در وجود او به نمایش درآورده ام. پس اگر تو تحمل و ظرفیت


دیدار زیبایی مطلق را نداری به چشمانش نگاه نکن، گیسوانش را نظر میانداز،

 و حرمت حریم صوتش را حفظ کن تا خودم تو را مهیای این دیدار کنم...

من اشکریزان و حیران خدا را نگریستم. پرسیدم: پس چرا مرا به آتش

 قهر و چاه ویل تهدید کردی ؟!


خدا گفت: من؟!!


فریاد زدم: شیخ آن حرفها را زد و تو سکوت کردی. اگر راضی به گفته هایش

نبودی چرا حرفی نزدی؟!!


خدا بازهم صبورانه و با لبخند همیشگی گفت: من سکوت نکردم، اما

تو ترجیح دادی صدای شیخ را بشنوی و نه آوای مرا ...


و من در گوشه ای دیدم شیخ دارد همچنان حرفهای پیشینش را تکرار میکند ...


*باید گاهی سکوت کنیم ، شاید خدا هم حرفی برای گفتن داشته باشد

نظرات دیوار ها


babk
ارسال پاسخ

خیلی خوبه علیه فقط مطلب زیاده

honeybr3
ارسال پاسخ

ممنون
خیلی زیبا بود

saeidyk
ارسال پاسخ

مرسی

47atena
ارسال پاسخ

واقعا لذت بردم دست مریزاد لپ مطلب

فقط خودت گفتی دمت گرم ممنون

sina21
ارسال پاسخ

خوب توجیه کردی گناه های خودمون و شرعیات دین حرفی نیست کر بعضیا از حرف گذشته

tandis1
ارسال پاسخ

mersi

siahsiah
ارسال پاسخ

قشنگ بودمرسی.........

0Arta
ارسال پاسخ

damet garm

ziba bud