بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
حلقه بخش هشتم
- تعداد نظرات : 3
- ارسال شده در : ۱۳۹۹/۰۸/۰۴
- نمايش ها : 133
از خونه دایی محسن که بیرون اومدن عباس گفت : " باریک الله . خوشم اومد خوب صحبت و کشوندی به زهره هان . "
" حالا هی هر جا میشینی بگو هیشکی به فکر من نیست . دیدی هم قضیه زهره رو کشوندم وسط . هم برات کار جور کردم . "
" حالا جدی جدی خودتم میخوای بیای کارگاه . "
" چرا که نه . اگه رام بدی . میدونم نه کاری بلدم نه سالمم ولی قول میدم هر کاری که از دستم بر بیاد بکنم . حتی شده جاروکشی . "
" شکسته نفسی میفرمایید مهندس . پس کی بود هر کی من و دایی کم میوردیم نقشه ها رو برامون راست وریست میکرد . "
" ولی اونموقعم سالی ماهی شاید یه قطعه ای بود که باید نقشه شو در میوردیم . "
" دور و ورت و نیگاه کن . تو این سالا همه چی عوض شده . شرط میبندم که الان بخوای یه پیچم بدی برات بسازن میگن نقشش کو .
بیخودی دلتو صابون نزن . کارگاه که راه بیفته کلی کار میریزم روی سرت . البته فقط تا کارای دانشگاهت راست و ریست بشه . اونوقت جنابعالیم باید تشریف ببرید دانشگاه درستونو تموم کنید . "
" این حرفارو ول کن باید زود بجنبی هان . اینجوری که زن دایی میگفت زهره کلی خواستگار داره . حالا که تو برگشتی اگه نجنبی دیگه دلیلی نداره که ردشون کنه برن . "
" یعنی میگی به خاطر من ردشون میکرده . "
" نه به هوا عمو صدی ردشون میکرده . "
بعد از ظهر عباس انقدر اصرار کرد که ابوالفضل مجبور شد بره پیش آبجی زینب .
ابوالفضل در واحد طبقه دوم رو که زد گفت : " صابخونه مهمون نمیخوای ؟ "
زینب که درو باز کرد گفت : " سلام داداش چرا تنها اومدی ؟ عباس کجاست ؟ "
" عباس پایین منتظر بچه هاس . بیدارن . "
" آره طبق معمول دارن منو حرص میدن . "
" بچه ها بدوید برید پایین پیش دایی عباس و خاله فاطمه بازی . "
بچه ها که رفتن پایین ابوالفضل گفت : " ببخشید آبجی ولی باید یه چیزی رو بهتون بگم . "
" چیزی شده داداش . مشکلی پیش اومده . "
" نه آبجی . امر خیره . "
" حالا صبر می کردید عرقتون خشک شه . به این زودی از اینجا خسته شدی . حالا دختره کی هست . از قبل میشناختیش ؟ "
" آبجی به خدا من بی تقصیرم . امر خیر مال داداش عباسه . هر چی باشه اون بزرگتره . "
" عباسو از این حرفا . حتما شوخی کرده . سر کار گذاشتت . "
" بنده خدا راست میگه هیشکی جدی نمیگیرتش . اون موقعم هر کی میگفت همه فکر میکردن شوخی میکنه . "
" نه "
" متاسفانه آره "
" پس این همه طفلکی میگفت زهره جدی میگفت . "
" طفلکی داداش عباس . "
" تو که میدونستی چرا هیچی نگفتی . "
" منم مثل شما فکر میکردم اینم از شوخیای عباسه . تازه توی اسارت فهمیدم که قضیه جدیه . "
" حالا اگه زهره شوهر کرده باشه چی . "
" نکرده . صبحی با عباس رفتیم خونه دایی محسن اینا . هنوز شوهر نکرده . "
" مبارکه . پس کار خودتونو کردید حالا اومدید به منم خبر بدید . "
" آبجی . اینجوری نبودی هان . ما گفتیم اگه زهره عروسی کرده دیگه صداشو در نیاریم . تو فامیلی شاید خوب نباشه . فقط رفتیم یه جوری از زیر زبون زن دایی کشیدیم که هنوز شوهر نکرده و با اونا زندگی میکنه .
حالا هم عباس منو فرستاده که شما هر جوری که خودتون صلاح میدونید پا پیش بذارید . "
" به روی چشم داداش . حالا چرا خودش نیومد . "
" داداش عباس گفت خجالت میکشه بیاد به شما بگه . راستی زن دایی میخواست کارگاه دایی رو اجاره بده . من و عباسم گفتیم وای میستیم اونجا کار میکنیم . اینجوری از بیکاریم در میایم .
حواستون باشه یه جوری به زن دایی بگید که این دوتا قضیه با هم قاطی نشن .
من دیگه برم پایین . میخوایم تو حیاط با پسرا گل کوچیک بازی کنیم . "
" شما پسرا کی بزرگ میشید . به سلامت . مواظب خودتون باشید . مواظب پسر خواهراتونم باشید . "
عالییییی