بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
حلقه بخش هفتم
- تعداد نظرات : 4
- ارسال شده در : ۱۳۹۹/۰۸/۰۳
- نمايش ها : 103
طرفای عصر طاهره از اتاق اومد بیرون .
عباس هنوز همونجا توی حال نشسته بودن .
عباس گفت : " خوبی آبجی . فاطمه چطوره ؟ "
" آره . خوبم . فاطمه هم خوبه خوابیده . ببخشید شاید نباید اصلا اصرار میکردم . "
" ولی من میخواستم بدونی . داداش ابوالفضل این چند ساله خیلی سختی کشیده . حالا بذار یه چند روز بگذره یه روز میارمش یه چکاپ ازش بگیری . "
" یعنی به شما سخت نگذشته . "
" منو که میشناسی . من سعی میکنم همه چی رو به شوخی رد کنم . اینجوری راحت تره . "
" ولی هر دوتاتون باید بیاید چکاپ . بذار ببینم این قضیه ملیحه چی میشه اونوقت باید یه فکری هم به حال شما بکنم . "
" ای بابا . من که هر چی گفتم هیشکی گوش نکرد . حالا قراره خودم با داداش ابوالفضل یه فکرایی به حال خودم بکنم .
حالا بقیشو میگی . "
" خیلیم بقیه نداره . خانوم قدیری میگفت که ملیحه دیگه اون ملیحه سابق نیست . حالا شده یه خانوم آروم و سر به زیر .اونم با چادر مشکی و مقنعه .
مثل اینکه همه ثروت باباشم از بین رفته . الان زیرزمین خونه قدیمی مارو اجاره کرده و برای مردم خیاطی میکنه تا امورات خودش و دخترشو بگذرونه . "
" بیچاره ملیحه . حتما خیلی براش سخته . حالا کی میخوای بری باهاش حرف بزنی ؟ "
" فردا رو که دیگه بهم مرخصی نمیدن ولی پس فردا زودتر تعطیل میشم . بعد از ظهر از همون ور میرم خونشون .
فکر نکنم منو بشناسه . میخوام یه قواره پارچه بردارم به اسم لباس دوختن برم خونشون ببینم چه خبره . ولی پول پارچه رو ازتون میگیرم . "
" به من چه . من سر پیازم یا ته پیاز . ولی نه روچشم . پول که مثل چرک کف دست میمونه . اصلا چون فردا نمیخوای بری هر چی که بگی قبوله . "
" مگه فردا چه خبره ؟ "
" آخیش . بالاخره یکی پرسید . اگه شما فردا کاری نداشته باشی مخ ابوالفضلو میزنم با هم میریم که بلکمم یه کاریم برای من انجام بدیم . "
" داداش بازم شوخی میکنی دیگه . "
" من تو دلم موند که یه بارم که شده یکیتون فکر کنید منم دل دارم . منم میتونم اقلا این یه موردو جدی باشم . "
" یعنی دوتایی میخواید برید . نمیخواید یه خانومم همراهتون باشه . اینجوری بهتر جواب میده . "
" خواستگاری که نمیخوایم بریم . میخوایم تازه بریم ببینیم دنیا دست کیه .
من برم رو مخش کار کنم . فکر کنم خیلی طول بکشه تا از اون وضع در بیاد و راه بیفته . "
عباس رفت به اتاق خودشو ابوالفضل .
ابوالفضل روی تخت دراز کشیده بود و سقف رو تماشا میکرد .
" بیداری یا چشم باز خوابیدی . "
" بیدارم . با طاهره حرف میزدی ؟ "
" آره "
" خوب بودن . "
" آره خوب بود . میگفت فاطمه هم خوابیده . "
" نباید براشون تعریف میکردیم . "
" ناسلامتی دکتره . باید بدونه که یه دکتر اگه بی وجدان باشه چه بلایی میتونه سر مردم بیاره .
طاهره گفت که فردا رو دیگه بهش مرخصی نمیدن . پس فردا میره خونه ملیحه اینا . "
" میخوای فردا بریم خونه دایی محسن ؟ "
" تیز شدی هان . "
" نه سال هر روز تو کلاس درس شما بودم هان . "
فردا صبح یه جعبه شیرینی گرفته بودن و توی محله دایی محسن اینا دنبال خونشون میگشتن .
عباس گفت : " این دیگه باید خودش باشه . "
ابوالفضل گفت : " با اینکه این پنجمین خونه ای که داری همینو میگی ولی منم فکر کنم همین باشه .
درخت انجیرشونم هنوز هست . "
" راستی هان . چقدر ازش انجیر خوردیم . "
" زنگو میزنی یا بزنم . "
" میگم داداش ابوالفضل میخوای بریم یه وقت دیگه بیایم . "
" میخوای اصلا بریم یه سال دیگه برگردیم . اونوقت اگه تو این یه سال زهره خانوم به سلامتی عروسی کرد و بچه دارم شد براشون چشم روشنیم میگیریم . "
عباس با دلخوری زنگ درو زد .
صدای یه پسر جوون از پشت در اومد : " کیه . "
ابوالفضل گفت : " میشه یه لحظه بیاید دم در . "
در باز شد و یه پسر 17 18 ساله اومد دم در . " بله با کی کار دارید . "
ابوالفضل گفت : " سلام . منزل آقای رفعتی اینجاست . "
" بله شما . "
صدای زنی از داخل خانه اومد که میگفت : " محمد جان کیه مادر . "
عباس که پشت ابوالفضل ایستاده بود خودشو جلو کشید و گفت : " سلام . "
قبل از اینکه عباس حرفی بزنه پسر یه دفعه دوید توی خونه و داد زد : " مامان . مامان پسر عمه ها ن . مامان دوتاییشون برگشتن . "
عباس گفت : " بریم تو ؟ "
" صبر کن . باید اول بهمون اجازه بدن . باید صبر کنیم تا محمد حواسش بیاد سرجاش . "
" این محمدی که من یادمه فکر کنم یه دوروزی باید پشت در وایستیم . "
بعد از دو سه دیقه محمد برگشت دم در . " ببخشید هول شدم . مامانم که اصلا باور نمیکنه شما برگشتید . بفرمایید داخل . بفرمایید منزل خودتونه . "
عباس گفت : " خوب بزرگ شدی هان . تو خیابون میدیدمت نمیشناختمت . "
ابوالفضل همینجوری که میرفتن توی حیاط گفت : " یا الله . زن دایی اجازه هست بیایم تو . "
" ابوالفضل جان خودتی زن دایی . یعنی عزیزت این همه سال راست میگفت شما دوتا زنده اید . یا خدا شما دوتا رو به هوای این 3 تا دختر معصوم برگردونده .
بفرمایید تو . زن دایی فدای قدمای جفتتون بشه . بیاید تو داییتون شهید شده ولی خونش که هنوز هست . هنوزم مثل خونه خودتونه . "
ابوالفضل و عباس پشت سر محمد وارد اتاق شدند .
خونه دایی محسن هنوزم همونجوری بود تمیز و مرتب . تنها فرقی که با ورود به اتاق به چشم میومد عکس قاب شده دایی محسن بود که با یه نوار سیاه بالای طاقچه خودنمایی میکرد .
زن داییم خیلی پیرتر و لاغرتر از قدیما به نظر میومد و البته روی صندلی چرخدار نشسته بود .
عباس گفت : " سلام زن دایی . حالتون خوبه . "
ابوالفضلم گفت : " سلام " بعدم جعبه شیرینی رو داد به محمد و گفت : " قابل شما رو نداره . "
محمد گفت : " دست شما درد نکنه . " با جعبه شیرینی رفت به طرف آشپزخونه .
زن دایی همینجور که اشکاشو پاک میکرد گفت : " چرا زحمت کشیدید . "
عباس گفت : " دیگه بعد ده سال نمیشد که دست خالی بیایم . اونوقت شاید بیرونمون می کردید . "
ابوالفضل گفت : " ببخشیدش زن دایی . هنوزم یه خورده بچس . شوخی میکنه . "
زن دایی گفت : " عباس دیگه . اگه اینجوری نباشه که میشه ابوالفضل . اونوقتا که پیش داییتون کار میکرد زیاد میومد اینجا . اخلاقش دستمه .
حالا کی برگشتید . همه میگفتن شهید شدید به جز عزیزتون .
محسن خدابیامرز برای اینکه از سرش بیفته براتون قبرم درست کرده بود ولی مادرتون تا روز آخرم منتظر بود که برگردید . "
ابوالفضل گفت : " یه هفت هشت روزی میشه . ببخشید یه کم طول میکشه تا به وضعیت جدید عادت کنیم وگرنه باید زودتر خدمت میرسیدیم . "
زن دایی که تازه دست ابوالفضل رو دیده بود گفت : " خدا مرگم بده . ابوالفضل جان دستت . " و یه دفعه بقیه حرفش رو خورد .
" این . چیزی نیست زن دایی . موقع جنگ گمش کردم . " و بعد خندید .
محمد با یه ظرف شیرینی و یه سینی چایی برگشت تو و گفت : " بفرمایید . اول نشناختمتون . آخه اصلا فکرشم نمی کردم ولی وقتی دوتاتون دیدم فهمیدم . "
عباس گفت : " خوب بزرگ شدی هان . دیگه برای خودت مردی شدی . وقتی ما میرفتیم فقط هفت هشت سالت بود . "
" اگه بعضیا قبول کنن . " به مادرش اشاره کرد .
زن دایی گفت : " حالا وقت این حرفا نیست . "
محمد گفت : " مگه پسر عمه عباس وقتی پیش بابا کار میکرد از الان من کوچیکتر نبود . "
زن دایی گفت : " خوب اون پیش داییش کار میکرد نه دست تنها . تازه درسشم میخوند و تا دیپلم نگرفت فقط تابستونا میومد توی کارگاه . مگه نه عباس جان . "
" آره زن دایی . یعنی اگه منم میخواستم نه آقاجان میذاشت نه دایی رام میداد . تابستونم دایی محسن تا کارناممو نمیدید که قبول شدم نمیذاشت پامو بذارم توی کارگاه . حالا مگه چی شده ؟ "
زن دایی گفت : " شما دوتا که غریبه نیستید . کارگاه رو داده بودیم اجاره برای خرجی خونه . محمدم مثل عباس تابستون میرفت توی کارگاه تا کار یاد بگیره . هفته پیش اومدن پسش دادن . نمیدونم گفتن خودشون یه جایی رو خریدن . حالا محمد میگه که خودم میرم تنهایی کارگاه رو باز میکنم . "
عباس گفت : " مگه نمیخاید دوباره اجارش بدید ؟ "
" چرا اگه یه آدم مطمئن گیر بیاد اجارش میدیم . "
" محمد گفت : " حالا کو تا یه آدم مطمئن گیر بیاد . "
ابوالفضل گفت : " حالا اگه من آدم مطمئنشو سراغ داشته باشم چند اجاره میدید ؟ "
زن دایی گفت : " کی هست این آدم مطمئن ؟ "
ابوالفضل گفت : " یکی از هم بندیای دوره اسارت . پسر خوبیه . اصلا خودم ضمانتشو میکنم . البته اگه منو قبول داشته باشید . "
زن دایی گفت : " این چه حرفیه میزنی ابوالفضل جان . همین که دوست شماست و برای مملکتش رفته جنگ و این همه سالم اسیر بوده خودش ضمانته . اونی که اجاره کرده بود ماهی بیست هزار تومن میداد . دوست شما هم هرچی که دوست داشت بده . "
ابوالفضل گفت : " راستش زن دایی من و عباسم بیکاریم . توی راه که میومدیم عباس میگفت اگه کارگاه دایی محسن هنوز رو پا باشه میخواد بره اونجا ببینه کارگر نمیخوان . حالا اگه شما اجازه بدید کارگاهو برای عباس اجاره کنیم . من و آقا محمدم میریم شاگردیشو میکنیم . البته آقا محمد فقط تا آخر تابستون . اینجوری من و عباسم لازم نیست دنبال کار بگردیم . "
زن دایی گفت : " اجاره چیه زن دایی . کارگاه مال خودتونه . هرجور که میخواید ازش استفاده کنید . اصلا کارگاه از ما و کار از شما هرچی در آوردید تقسیم کنید و سهم مارم بدید . "
عباس گفت : " آره منم میگم شریکی بهتره . "
ابوالفضل گفت : " هرجور که شما راضی باشید ما هم راضییم . آقا محمد شما نظرت چیه ؟ "
" من . من که از خدامه . اینجوری میام پیش شما و پسر عمه عباس کارم یاد میگیرم . "
ابوالفضل گفت : " پس زن دایی اگه اجازه بدید من یه کاغذ می نویسم یکی دو روز دیگه میارم که امضاش کنید . "
" دیگه کاغذ نمیخواد ما که غریبه نیستیم پسرم . "
" اینجوری بهتره زن دایی . توی قرآنم اومده که اگه یه قراری میذارید بنویسید بهتره . "
" من که از این چیزا سر در نمیارم . هرچی شما بگید . "
عباس گفت : " دیگه کارو ولش کنید . راستی زن دایی خونتون هنوزم مثل اونموقعهاس . "
ابوالفضل گفت : " آره زن دایی . تمیز و مرتب . مثل دسته گل . از ما پسرا که بر نمیاد خونه رو تمیز کنیم . کار شماست یا زهره خانوم . "
" کار زهره ست مادر . منم که دیگه کاری از دستم نمیاد . "
ابوالفضل گفت : " زهره خانوم کجاست ؟ "
عباس نفس توی سینش حبس شده بود و بالا نمیومد .
زن دایی گفت : " رفته بیمارستان . دخترم خانوم پرستار شده برای خودش . ولی طفلکی زهره ام پاسوز ما شده هرچی خواستگار که در این خونه رو میزنه بچم به یه بهونه ای رد میکنه برن . "
بالاخره نفس عباس بالا اومد .
از خونه دایی محسن که بیرون اومدن عباس گفت : " باریک الله . خوشم اومد خوب صحبت و کشوندی به زهره هان . "
" حالا هی هر جا میشینی بگو هیشکی به فکر من نیست . دیدی هم قضیه زهره رو کشوندم وسط . هم برات کار جور کردم . "