متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    حلقه بخش چهارم

  • تعداد نظرات : 4
  • ارسال شده در : ۱۳۹۹/۰۷/۳۰
  • نمايش ها : 148

زن ماشینو زیر سایه یه درخت کنار گورستان نگهداشت  به سمت مردی که کنار دستش نشسته بود برگشت و گفت : " حالا حتما خودتون باید میومدید اونم توی این گرما .

میذاشتید به مصطفی میگفتم فردا صبح دوتا کارگر بگیره بیاره این سنگ قبرارو در بیارن . "

مرد گفت : " نه به جون آبجی زینب اگه شوهرت دست به سنگ قبر داداشم میزد کلامون میرفت تو هم .

اونوقت خر و بیار و باقالی بار کن . "

مردی که روی صندلی عقب نشسته بود و کپی برابر اصل مرد جلویی حساب میشد گفت : " به جون داداش بزرگم منم عمرا بذارم کسی بجز خودم دست به قبر داداش عباسم بزنه . "

و بعد هر دو زدن زیر خنده .

آبجی زینب گفت : " ابوالفضل تو که با این دستت نمی تونی بیل و کلنگ دست بگیری . "

عباس گفت : " به آبجی ما رو باش . این داداش ابوالفضلت دیگه اون ابوالفضل سابق نیست هان . با همین دست دماری از این عراقیا دراورده بود که وقتی خبر اومد که قراره مارو آزاد کنن عراقیا بیشتر از ما جشن گرفته بودن .

انقدر خوشحال بودن که برای ماهم شیرینی اوردن . "

ابوالفضل با خنده گفت : " البته ما جلوی استاد درس پس میدادیم . "

از ماشین که پیاده شدن آبجی زینب گفت : " عباس بیل و کلنگ و از توی صندوق در بیار . "

عباس با صدایی حسرت زده گفت : " هی . گفتم آبجی زینب بمونه خونه پیش بچه هاش ما با طاهره بیایم . "

اینو گفت و رفت پشت ماشین .

ابوالفضل گفت : " خیله خوب داداش بزرگه تو بیا من خودم اونارو میارم . "

آبجی زینب جوری که عباس نشنوه گفت : "نه بذار ببینم هنوزم قلقش جواب میده . "

بعد آروم رفت پشت ماشین و دستشو گذاشت روی شونه عباس .

همینکه عباس سرشو بلند کرد و به صورت آبجیش نگاه کرد یه دفعه پیشونیشو بوسید و گفت : " به خاطر آبجی . "

عباس گفت : " هنوزم یادته . چشم مخلص آبجی خانومم هستیم . "

وقتی پسرا راه افتادن زینب وایستاد . عباس و ابوالفضل دو سه قدمی که رفتن وایستادن .

ابوالفضل گفت : " آبجی شما نمیاید . "

" چرا داداش . شما مستقیم برید منم از پشت سرتون میام . میخوام تماشاتون کنم . "

عباس گفت : " چقدم که ما دوتا تماشاییم . سیر نشدی الان یه هفتس داری مارو تماشا میکنی . "

سه نفری وارد قطعه شدند . به وسطای قطعه که رسیدن عباس گفت : " آبجی بازم مستقیم بریم ؟ "

" آره جان آبجی . دوتا ردیف دیگه که رفتید بپیچید دست چپ . قبر اولی مال توئه . ای وای ببخشید زبونم لال شه . "

" خدا نکنه آبجی خوب مال منه دیگه . فقط من اون زیر نیستم . "

پیچیدن سمت چپ و رسیدن بالای سر قبر .

عباس از روی سنگ قبر خوند : "

 بسم رب الشهداء والصدیقین .

پاسدار شهید اسلام

شهید سید عباس رسولی

برخیز و ببین صحنه ایثار شهید

برخیز و ببین نخل گهربار شهید

گر فکر کنی شهید رفت از بر ما

کوته نظری مرده مپندار شهید "

عباس ادامه داد : " آخی طفلکی پسر خوبی بود هان . فقط یه کم قاطی داشت . "

آبجی زینب با دلخوری گفت : " اه عباس . "

" چیه آبجی یعنی با خودمم نمی تونم شوخی کنم . "

" نه که نمی تونی . چیه نه سال نبودی حالا میخوای داداش منو دست بندازی . "

ابوالفضل دوید وسط حرفشون : "

بسم رب الشهداء والصدیقین .

پاسدار شهید اسلام

شهید سید ابوالفضل رسولی

آخرین درس تکامل تو به انسان دادی
جان خود در ره این درس بجانان دادی
خون خود جوهر این دفتر ایمان کردی
درس ایثار و شهادت تو به انسان دادی "

عباس گفت : " آبجی این زیر جنازه منازه ای که نیست ؟ "

آبجی زینب گفت : " معلومه که نیست . خدابیامرز دایی محسن کلی دوندگی کرد تا تونست این دوتا قبر خالی رو بگیره . میگفت اینجوری شاید عزیز آروم بگیره و قبول کنه که شما دوتا شهید شدید . "

عباس گفت : " خدا بیامرزدش ولی آخرشم معلوم شد که حق با عزیز بوده حیف که هیچکدوم نیستن . "

ابوالفضل نظرم عوض شد . هر کی سنگ قبر خودشو خراب کنه . "

" منم که یه هفتس دارم همین رو میگم . "

عباس کلنگ رو برداشت و شروع کرد به ضربه زدن و گفت : " اول برادر بزرگتر . "

بعد یه ساعت کار در آوردن سنگ قبرها تموم شده بود .

سنگ قبر عباس کاملا خورد شده بود ولی ابوالفضل سنگ قبرشو سالم در آورده بود .

عباس گفت : " حالا چرا سالم درش اوردی . نکنه میخوای ازش استفاده کنی . "

ابوالفضل گفت : " خدارو چه دیدی یه وقت دیدی راست راستی شهید شدم . "

آبجی زینب گفت : " دیگه نشنوم از این حرفا بزنی هان . عباس بده من اون کوفتی رو ."

بعدم کلنگ رو از دست عباس کشید بیرون و برد بالا و با تموم قدرتش کوبید به سنگ قبر سالم ابوالفضل و اونو تیکه تیکه کرد .

عباس گفت : " ماشاالله آبجی . "

ابوالفضل گفت : " عجب زور بازویی . یادم باشه موقع دعوا خبرت کنم . "

آبجی زینب گفت : " تو هم اگه دوتا پسر سرتق تر از عباس داشتی زور بازوت خوب میشد . "

عباس گفت : " عیبی نداره آبجی . هیچ ناراحت نشی که عباس مادر مرده هم اینجا وایستاده هان . هرچی لیچار که بلدی بارش کن . "

آبجی زینب گفت : " خدا مادرت و بیامرزه . "

عباس گفت : " خدا پدرتو بیامرزه . "

آبجی زینب گفت : " خوب دیگه اگه کاری ندارید زودتر جمع کنید بریم خونه . "

عباس گفت : " آره بریم . طاهره قول داده برام عدس پلو بپزه . "

" حالا کو تا شام شیکمو . "

" آخه آبجی همه مزه عدس پلو به خوردن عدس پخته خالیشه . میترسم آبجی طاهره یادش رفته باشه برام نذاره . "

" نترس یه دفعه نشد که اسم عدس پلو بیاد و طاهره نگه داداش عباسم عدس پخته خیلی دوست داشت . "

عباس گفت : " کاری که نداریم خوب بریم دیگه . "

ابوالفضل گفت : " تا شما میرید توی ماشین من یه دو دیقه اینجا بشینم . "

آبجی زینب گفت : " چیزی شده داداش . "

عباس به جای ابوالفضل جواب داد : " نه بابا . این عادت جدیدشه . یهو هوس میکنه با خودش خلوت کنه . ولی زود بیای هان . بیا بریم آبجی . "

عباس بیل و کلنگ رو برداشت و با آبجی زینب رفتن طرف ماشین . ابوالفضلم نشست روی خاکایی که از کندن سنگ قبرها روی هم جمع شده بود .

همینجور که روی خاکا نشسته بود صدای پای آرومی رو شنید که بهش نزدیک میشد .

سرش رو بالا کرد و دید که یه دختر بچه پنج شیش ساله با چادر مشکی کش دار داره بهش نزدیک میشه .

اول فکر کرد حتما باید دختر یکی از شهدایی باشه که قبرشون همون نزدیکیاست و داره دنبال قبر باباش میگرده . برای همینم سرش رو انداخت پایین که دخترک خجالت نکشه ولی نتونست خودش رو کنترل کنه که زیر چشمی مراقب دختره نباشه .

همینطور که زیر چشمی دختره رو می پایید متوجه شد که دخترک اومد و درست روبروش به فاصله یه متری اونور جایی که تا یه ساعت پیش سنگ قبر خودش قرار داشت وایستاد .

سرش رو بلند کرد و گفت : " سلام خانوم کوچولو . "

دختر هیچ جوابی نداد .

" دنبال جایی میگردی . "

دختر بازهم جواب نداد .

ابوالفضل نگران شده بود . هم نگران دخترک بود هم نگران خودش .

هیچ سر در نمی آورد که چرا قلبش اینطوری تند تند میزنه . سالها میشد که قلبش اینجور دیوونه وار نزده بود .

" نکنه مامانتو گم کردی . "

دخترک با حرکت سر جواب منفی داد .

" پس حتما آقا موشه زبونتو خورده . "

بالاخره زبون دخترک باز شد : " نخیرم . موشا که زبون آدمو نمیخورن . فقط اگه مسواک نزنم دندونامو میخورن . "

" پس چرا جوابمو نمی دادی . "

" مامانم گفته که نباید باهات حرف بزنم . "

" آفرین به مامانت . حالا مامانت کجاست که تنهایی اومدی اینجا . "

" تنهایی که نیمدم . مامانم اونجا وایستاده منتظرمه . "

" حالا اینجا دنبال کی میگردی ؟ میخوای کمکت کنم که قبرشو پیدا کنی . "

" خودم پیداش کردم . هر هفته با مامانم میایم اینجا . "

" باریک الله به تو و مامانت . "

" دستت چی شده . "

" اینو میگی . هیچی . گمش کردم . شایدم اون منو گم کرد . ازش که نمیترسی . "

" تو جبهه گمش کردی ؟ "

" آره "

عباس که داشت به طرف اونا میومد صدا کرد : " پس چرا نمیای ابوالفضل . دیر میشه هان . "

" الان میام .  راستی میبینی من یه کپیم دارم . ولی اون دستشو گم نکرده . "

" اون که کپی نیست . اون داداشته . خودم میدونم . "

صدای زنی از پشت درختا اومد : " زهرا مادر جون بیا دیگه باید بریم . "

زهرا برگشت و به سمت صدا رفت .

ابوالفضل گفت : " خداحافظ زهرا خانوم . "

" اگه مامان نگفته بود که باهات حرف نزنم میگفتم خداحافظ . راستی همون خانوم کوچولو رو بیشتر دوس دارم . "

عباس گفت : " کی بود . "

" نمی دونم . نمیشناختمش یعنی وقتی ما میرفتیم که اون اصلا به دنیا نیمده بوده . ولی انگار همه این سالا میشناختمش  . "

"صدای مامانشم به نظرم آشنا بود . شاید دختر یکی از فامیلامون باشه . دختره سرتق چه سر زبونیم داشت .  "

همین که عباس گفت سرتق یه چیزی توی دل ابوالفضل فرو ریخت .

تا اونجایی که یادش میومد دختره سرتق لقب ملیحه بود .

اول آروم گفت ملیحه و بعد مثل فشنگ از جا پرید و داد زد ملیحه .

" ملیحه کدومه . اون فقط پنج شیش سالش بود . ملیحه الان بیست و هفت هشت سالشه . "

یه دفعه انگار عباسم یه چیزی فهمیده باشه بلند گفت : " صدای مامانش . صدای مامانش عین صدای ملیحه میموند . "

ابوالفضل به دو خودش رو رسوند به خیابون . تا ابوالفضل رسید به خیابون ماشین گاز داد و به سرعت حرکت کرد .

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


Sana70
ارسال پاسخ
salin
ارسال پاسخ

بسیار زیبا

tannaz01
ارسال پاسخ
marya1370
ارسال پاسخ