متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    کفش های نارنجی

  • تعداد نظرات : 8
  • ارسال شده در : ۱۳۹۹/۰۴/۱۹
  • نمايش ها : 234


داستان کفشهای  نارنجی 

پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاده بود

قیمتها را میخواند و با پولی که جمع کرده بود مقایسه میکرد تا چشمش به آن کفش نارنجی که یک گل بزرگ نارنجی هم روی آن بود، افتاد.... 

بعد از آن دیگر کفشها را نگاه نکرد ، قیمتش صد تومان از پولی که او داشت بیشتر بود.

 آنشب به پدرش گفت که میخواهد کفش بخرد و صد تومان کم دارد... 

بعد از شام پدرش دو تا اسکناس پنجاه تومانی به او داد و گفت: فردا برو بخر ، تا صبح خواب کفش نارنجی را دید که با یک دامن نارنجی پوشیده بود و میرقصید و زیباترین دختر دنیا شده است ، فردا بعد از مدرسه با مادرش به مغازه کفش فروشی رفت ، مادر تا کفش نارنجی را دید ، اخمهایش را درهم کشید و گفت : دخترم تو دیگه بزرگ شده ای  برای تو زشته و با اجبار برایش یک جفت کفش قهوه ای خرید .

شش سال بعد وقتی که هجده سالش بود ، با نامزدش به خرید رفته بودند ، کفش نارنجی زیبایی با پاشنه بلند پشت ویترین یک مغازه بود ، دلش برای کفشها پر کشید ، به نامزدش گفت:چه کفش قشنگی اینو بخریم؟ نامزدش خنده ای کرد و گفت:خیلی رنگش جلفه ، برای یه خانم متاهل زشته. 

فقط لبهای شیرین خندید. 

دو سال بعد پسرش به دنیا آمد... 

بیست و هفت سال به سرعت گذشت ، دیگر زمانه عوض شده بود و پوشیدن کفش نارنجی نه جلف بود و نه زشت. یک روز که با شوهرش در حال قدم زدن بودند ، برای هزارمین بار ، کفش نارنجی اسپرت زیبایی پشت ویترین مغازه ، دلش  را برد. به شوهرش گفت: بریم این کفش نارنجی رو بپوشم ببینم به پام چه جوریه. شوهرش اخمی کرد و گفت: با این کفش روت میشه بری خونه مادرزن پسرمون! این بار حتی لبهای شیرین هم نتوانست بخندد !

بیست سال دیگر هم گذشت، در تمام جشن تولدهای نوه اش که دختری زیبا ،شبیه به خودش بود ، علاوه بر کادو یک کفش نارنجی هم میخرید. این را تمام فامیل میدانستند و هر کس علتش را می پرسید او میخندید و می گفت:

کفش نارنجی شانس میاره. آن شب، در جشن تولد بیست و سه سالگی نوه اش، در میان کادوها، یک کفش نارنجی دیگر هم بود... 

پسرش در حالیکه کفشها را جلوی پای شیرین گذاشت، گفت:مامان برات کفش نارنجی خریدم که شانس میاره.... 

بالاخره  در سن هفتاد سالگی, کفش نارنجی پوشید، دلش میخواست بخندد اما گریه امانش نمیداد. در یک آن به سن دوازده سالگی برگشت، پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاد و پنجاه و هشت سال جوان شد...  

نوه اش او را بوسید و گفت:مامان بزرگ چقدر به پات میاد. 

 آن شب خواب دید که جوان شده کفشهای نارنجی اش را پوشیده و در عروسی نوه اش میرقصد.

وقتی از خواب بیدار شد و کفشهای نارنجی را روی میز کنار تخت دید با خودش گفت:امروز برای خودم یک دامن نارنجی میخرم ...

دوستان عزیز، همین امروز کفش هاى نارنجى زندگیتان را بخرید، و بیشتر  صبر نکنید،

این زندگى مال شماست!

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


ftp024
ارسال پاسخ
Angel_of_heaven
ارسال پاسخ

این متن داستان روزانه همه ماست
:هی

fa1991
ارسال پاسخ
20Morteza20
ارسال پاسخ
sema
ارسال پاسخ

SA00 :
جریان این رنگ کفشها هرچی هست اطلاع رسانی کنین

ببخشین دوستان گوشیم خراب شده بود .
الان درست شد. متن رو تونستم بزارم.
با عرض پوزش

SA00
ارسال پاسخ

جریان این رنگ کفشها هرچی هست اطلاع رسانی کنین

helya
ارسال پاسخ

خب! کو؟

ftp024
ارسال پاسخ

کوجاست؟