متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

دیوار کاربران


pariw
pariw
۱۳۹۸/۰۶/۱۶


Naghmeh_liberty
Naghmeh_liberty
۱۳۹۸/۰۶/۱۶

آری، آن روز چو می­رفت کسی، داشتم آمدنش را باور

من نمی دانستم، معنیِ «هرگز» را

تو چرا بازنگشتی دیگر؟

آه ای واژۀ شوم، خو نکرده­ست دلم با تو هنوز

Naghmeh_liberty
Naghmeh_liberty
۱۳۹۸/۰۶/۱۴

«در بیرون خبری نیست. هر ک ب بیرون چشم بدوزد در انتظار خواهد ماند و خواهد مرد.
ب خود بازگرد، در آنجا همه چیز خواهی یافت، زیرا همه چیز آنجا هست. بیرون ظلمات است.
از این چشمه ها جز رنج نمی جوشد». راست می گفت بودا، نیروانا در درون است.
نیروانای بودن همین «من» است ک اکنون من خود را در آغوش او می یابم. همین خود من است؛
خودی ک از میان انبوهی از من های نمودین استخراج کردم، چهره اش را از آلایشها زدودم.
روشن تر شد.
شناخته تر شد.
اوه! چ زیبا است و و چ راستین و چ خوب!
همه خوبی ها و زیبایی ها و جلال ها و تعالی ها و تقدس ها، همه، در همین است.
و جز او هر چ هست کف است و حباب و فریب و دروغ و سراب. خیال است و بیهودگی.
سکوت من ک تو را ب وحشت انداخته و دیگران را ب بدگمانی!
از همین است ک من با او در گفتگویم. چ حرف ها!
همه آن همه گفتن هایی ک کلمه نمی یافتند، همه آن گفتن هایی ک چنان بر هم انباشته و در هم فشرده شده بود ک همچون عقده ای راه نفس را بر من بسته بود و گاه خفقان چنان روحم را در خود می فشرد ک، احساس مرگ می کردم، دارد باز می شود، ذوب می شود، دارم راحت می شوم.
این «من» اکنون سر زده است. و همچون آتشی سیال، در من حلول می کند.
گرمای آنرا هر لحظه بیشتر و بیشتر احساس می کنم. دارم از آن پر می شوم.....

Naghmeh_liberty
Naghmeh_liberty
۱۳۹۸/۰۶/۱۳

اگه نتونم فلسفه رو یاد بگیرم، حداقل یاد می گیرم که به هر چیزی فلسفی فکر کنم

Naghmeh_liberty
Naghmeh_liberty
۱۳۹۸/۰۶/۱۳

سیل خون جاری خواهد شد

گر که آهن و گوشت یگانه شوند

خشکان بر رنگ خورشید شامگاه.

باران فرداگاه،

زنگارها را در خویش خواهد شست

اما در خاطرهامان

چیزی تا همیشه باقی خواهد ماند...

شاید این آخرین کار معنایی پیداکند

برای فیصله ی این نزاع تا دم مرگ،

که خشونت را ثمر نخواهد بود

و کاری نتوانست کرد

برای آنانی که باسرنوشتی متلاطم به جهان پای می نهند

مبادا که از خاطرببریم تا چه اندازه شکستنی هستیم

بی امان خواهد بارید بارانی

که چون اشک از چشم ستاره ای فرو می غلتد

بارانی که به اشک ستاره ای می ماند

بی وقفه باران خواهد گفت مارا

تا چه اندازه تردیم ما

تا چه اندازه بشکستنی...

Naghmeh_liberty
Naghmeh_liberty
۱۳۹۸/۰۶/۱۳

در اینجا ک منم، کسی چ می داند ک «بودن» همچون زیستن طاقت فرسا است؟!
افسانه من ب پایان رسیده است و احساس می کنم ک این آخرین منزل است؛ دیگر نه بانگ جرس کاروانی، دیگر نه آوای رحیلی! تنهایی آرامگاه جاوید من است و درد و سکوت همنشین تنهایی جاوید من!
سکوت نومید و غم رنگ مغرب آرام و سنگین پیش می آید و مرا همچون «سایه آواره ای در این کویر»، در خود محو می کند و آفرینش باز در اقیانوسی از شب غرق می شود و شب چنان بر عالم می نشیند ک گویی هیچگاه برنخواهد خاست؛ گویی هرگز نه دیروزی بوده است و نه فردایی خواهد بود و من، همچون شبحی، از این شب های کوهستان های ساکت، صحراهای ب خواب رفته، ویرانه های نومید، قبرستان های عزادار و این شهرهای آلوده و عفن، می گریزم و لب فرو بسته از ترانه، لب فرو بسته از ترنم، سر ب این دشت بی امید می نهم تا.......... پایان گیرم.

Naghmeh_liberty
Naghmeh_liberty
۱۳۹۸/۰۶/۱۳

انسان، گمگشته این خاکستان ناآشنا، ک خود را در زیر این آسمان کوتاه و‌ غربت گرفتار می دیده، سراسیمه و پی گیر، در راه جستجوی آن «بهشت گمشده» خویش- ک می داند هست- بر هر چ می گذشته ک از آن در اون نشانی می یافته، ب نیایش زانو میزده و هرگاه ک بر بیهودگی آن آگاه می شده است، بی آنکه در یقینش ب بودن آن «نمی دانم کجا» خللی راه یابد، بی درنگ نشانه دیگری را سراغ می کرده و در این ب هر سو دویدن های خستگی ناشناس، آنچه هرگز خاموش نگشته، فریاد های رقت بار این گرفتار غربت بوده است ک هنوز بی تابانه دست ب دیوار این عالم می کشد تا ب بیرون روزنه ای باز کند.....

Naghmeh_liberty
Naghmeh_liberty
۱۳۹۸/۰۶/۱۳

نشسته‌ام به در نگاه می‌کنم… دریچه آه می‌کشد
تو از کدام راه می‌رفتی؟ … خیال دیدن‌ات چه دلپذیر بود!
جوانی‌ام در این امید پیر شد… نیامدی و دیر شد.

fmamra
fmamra
۱۳۹۸/۰۶/۱۳