بلاگ كاربران
آدمک آخر دنیاست ، بخند...
آدمک مرگ همینجاست ، بخند...
دستخطی که تورا عاشق کرد ، شوخیِ کاغذی ماست ، بخند...
آدمک خر نشوی گریه کنی....
کل دنیا سراب است ، بخند..
آن خدایی که بزرگش خواندی، به خدا ، مثل تو تنهاست ، بخند...
فکر کن درد تو ارزشمند است..
فکر کن گریه چه زیباست ، بخند...!
صبح فردا به شبت نیست که نیست..
تازه انگار که فرداست ، بخند!
راستی آنچه به یادت دادیم، پَر زدن نیست، که درجاست ، بخند...
آدمک فصل خزان است بخند..
ریزش برگ عیان است بخند...
آنکه میگفت : دوستت دارم، شمع بزم دگران است ، بخند..
نقش سیمای قشنگ رخ یار ..نقشه ای نقش بر آب است ، بخند....
قصه لیلی و مجنون همه اش داستان است، کتاب است، بخند..
درد هجران نگرانم چه کند با دل تو
نقد ما نیست، دل پیر جوان است ، بخند..
آنچه واداشت دو خطی بنویسم همه اش ..
شرح دلتنگی و درد گران است ، بخند...
آدمک نغمه آواز نخوان...
به خدا آخر دنیاست، بخند......!!!
+5
آدمک قلب پر از عشق تو هم رفته زياد..!؟
آدمک
آدمک قلب تو را زاغ گرفت !
دلخوشي هاي تو را داغ گرفت؟
آدمک مستي پر هلهله چشم تو کو..
آدمک..
و
آدمکها
خسته از ایستادن، شب و روز
وین منم
خستهتر از همین آدمکها...
پدرجان می گفتند آدم هایی که زیاد می فهمند در طول زندگی همیشه عذاب میکشند
سپاس
آدمک خنده مستانه تو رفته زياد..
آدمک قلب پر از عشق تو هم رفته زياد..!؟
آدمک
آدمک قلب تو را زاغ گرفت !
دلخوشي هاي تو را داغ گرفت؟
آدمک مستي پر هلهله چشم تو کو..
آدمک..
و
آدمکها
خسته از ایستادن، شب و روز
وین منم
خستهتر از همین آدمکها...
از شما سپاس
سپاس
سپاس
درود
سپاس
سپاس
سلام جونم لایک
چند روزی بود که چیزی نخورده بود و گرسنه بود، جلوی یک مغازه ی میوه فروشی ایستاد و به سیب های بزرگ و تازه خیره شد، اما پولی برای خرید نداشت،..
دودل بود که سیب را بزور از میوه فروش بگیرد ی ا آن را گدایی کند،
در جیبش چاقو را لمس میکرد که سیبی را جلوی چشمانش دید!!!
چاقو را رها کرد... سیب را از دست مرد میوه فروش گرفت،
میوه فروش گفت: " بخور نوش جانت، پول نمیخواهم"!!!
هر روز آدم کش فراری جلوی مغازه ی میوه فروشی ظاهر میشد، و بی آنکه کلمه ای بگوید، صاحب مغازه فورآ سیبی در دست
او می گذاشت...
یک شب، صاحب مغازه وقتی که میخواست بساط خود را جمع کند، صفحه اول روزنامه به چشمش خورد.
عکس توی روزنامه را شناخت...
زیر عکس نوشته شده بود؛"قاتل فراری"...
و برای دستگیری او جایزه زیادی تعیین شده بود.،
میوه فروش شماره پلیس را گرفت...
موقعی که پلیس ، جنایتکار را دستگیر کرد، مرد قاتل به میوه فروش گفت: " آن روزنامه را خودم جلوی مغازه ات گذاشتم!!!
دیگر از فرار خسته شده بودم...
هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگی ام تصمیم می گرفتم، به یاد مهربانی تو افتادم...
" بگذار جایزه ی پیدا کردن من، جبران مهربانی های تو باشد"...
اندکی تامل
هر کامنتی به هر نیتی زیر بلاگ من بزارین باعث افزایش امتیازات من میشه پس ممنون از سخاوت شما
سپاس
سپاس
{69}
سپاس
بله
سپاس
جنایتکاری که آدم کشته بود، در حال فرار و با لباسی پاره پاره به دهکده ای رسید...
چند روزی بود که چیزی نخورده بود و گرسنه بود، جلوی یک مغازه ی میوه فروشی ایستاد و به سیب های بزرگ و تازه خیره شد، اما پولی برای خرید نداشت،..
دودل بود که سیب را بزور از میوه فروش بگیرد ی ا آن را گدایی کند،
در جیبش چاقو را لمس میکرد که سیبی را جلوی چشمانش دید!!!
چاقو را رها کرد... سیب را از دست مرد میوه فروش گرفت،
میوه فروش گفت: " بخور نوش جانت، پول نمیخواهم"!!!
هر روز آدم کش فراری جلوی مغازه ی میوه فروشی ظاهر میشد، و بی آنکه کلمه ای بگوید، صاحب مغازه فورآ سیبی در دست
او می گذاشت...
یک شب، صاحب مغازه وقتی که میخواست بساط خود را جمع کند، صفحه اول روزنامه به چشمش خورد.
عکس توی روزنامه را شناخت...
زیر عکس نوشته شده بود؛"قاتل فراری"...
و برای دستگیری او جایزه زیادی تعیین شده بود.،
میوه فروش شماره پلیس را گرفت...
موقعی که پلیس ، جنایتکار را دستگیر کرد، مرد قاتل به میوه فروش گفت: " آن روزنامه را خودم جلوی مغازه ات گذاشتم!!!
دیگر از فرار خسته شده بودم...
هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگی ام تصمیم می گرفتم، به یاد مهربانی تو افتادم...
" بگذار جایزه ی پیدا کردن من، جبران مهربانی های تو باشد"...
اندکی تامل
دنیارو هر طوری حس کنی همونطوری میگذره. نفهمیدم ولی قشنگ بود
دنیارو هر جوری حس کنی همونجور می گذره
من با این متن ها انگیزشی خودم جلو میبرم یجورایی امید سازیه هم برای خودم هم دیگران
سپاس
نیاز داشتم یکی دیگ این به من بگه
بین گریه و خنده گیر افتادیم
