متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


  • درس بزرگ

  • روزی پدر و پسری بالای تپه ی خارج از شهرشان ایستاده بودند و آن بالا همان طور که شهر را تماشا می کردند با هم صحبت می کردند. پدر می گفت: اون خونه را می بینی؟ اون دومین خونه ایه که من تو این شهر ساختم. زمانی که اومدم تو این کار فکر می کردم کاری که می کنم تا آخر باقی می مونه. دل به ساختن هر خانه می بستم و چنان محکم درست می کردم که انگار دیگه قرار نیست خراب شه. خیالم این بود که خونه مستح…
  • آدم هایی با مرام آدم برفی!

  • هفت سالم بود  صبح زود وقتی از خواب بیدار شدم تا به مدرسه بروم دیدم زمین مثل عروس ها پیرهن سفید پوشیده  برف آمده بود... چه خبر خوبی، برف آمده بود و مدرسه ها تعطیل شده بود  قرار بود برای اولین بار آدم برفی درست کنم... یک آدم برفی فقط و فقط برای خودم لباس گرم پوشیدم و دستکش هایم را دست کردم و به کوچه رفتم ... خیلی سرد بود... خیلی... اما من آدم برفی می خواستم شروع کردم به جمع کردن برف ه…
  • دوست داشتن را بلد باشیم!

  • هنوز خوب به خاطر دارم آن شب را تا صبح بیدار بودم  یعنی‌ راستش را بخواهید از خوشحالی خوابم نمی برد  چند هفته ای بود که دلم پشت ویترین یک‌دوچرخه فروشی جا مانده بود  برعکس تمام هم سن و سال هایم هیچ علاقه ای به دوچرخه سواری نداشتم  ولی آن دوچرخه فرق داشت  بدجور دلم را برده بود بی اغراق زیباترین دوچرخه ی دنیا بود  با تزیین های ساده ولی عجیب زیبا دوچرخه را خریدم&n…
  • نیش زبان

  • اگه قرار بود نیش بزنیم، خب عقرب خلق می شدیم نه آدم! مراقب زبونمون باشیم...
  • نخاع

  • به نخاع میمانی! دوست داشتنت قطع شود فلج می شوم!
  • "تو"

  •   دانی از زندگی چه میخواهم؟ "تو" تو باشی و   من پای تا سر "تو"! زندگی گر هزار باره بود؛ بار ِ دیگر تو... بارِ دیگر تو...