متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


عمر آدمی لحظه ای بیش نیست ، وجودش جریانی گذرا ، احساساتش مبهم ، جسمش طعمه ی کرم ها ، نفسش گردبادی ناآرام ، سرنوشتش نامعلوم و شهرتش ناپایدار است. مختصر این که آدمی از لحاظ جسمانی همچون آب جاری ، و از لحاظ نفسانی همچون خواب و خیال و بخار است ؛ زندگی چیزی نیست جز نبرد ، اقامتی کوتاه در سرزمینی بیگانه ؛ و پس از شهرت ، گمنامی فرا می رسد. پس چه چیزی می تواند راهنما و پاسدار آدمی باشد ؟ فقط و فقط یک چیز: فلسفه.

فیلسوف بودن یعنی پاک و سالم نگه داشتن روح الهی خود ، یعنی روحی فارغ از لذت و درد داشتن ، یعنی هدف داشتن و از کذب و ریا مبرا بودن ، یعنی در قید کرده ها و نکرده های دیگران نبودن ، یعنی تن به قضا دادن و خدایان را منشاء امور دانستن- و از همه مهم تر یعنی با متانت در انتظار مرگ بودن و مرگ را جز انحلال ساده ی عناصر سازنده ی موجودات زنده ندانستن. اگر این عناصر بنفسه از ترکیب و بازترکیب بی پایان خود آسیب نمی بینند ، چرا باید به تغییر و انحلال کل ظنین باشیم ؟ تغییر جزیی از راه و رسم طبیعت است ؛ و در راه و رسم طبیعت هیچ شری وجود ندارد.

همچون دماغه ای باش که همواره امواج را می شکند: او محکم و استوار می ایستد ، در حالی که هیاهوی امواج به سرعت فرو می نشیند. « چقدر بد اقبالم که چنین اتفاقی برایم افتاد! » به هیچ وجه این طور نیست ؛ در عوض بگو: « چقدر خوش اقبالم که این اتفاق موجب تلخکامی ام نشد ؛ نه از امروز می ترسم و نه از فردا بیمناکم. » این اتفاق ممکن بود برای هر کسی پیش آید ، ولی هر کسی نمی توانست بدون تلخکامی آن را از سر بگذراند. پس چرا اتفاقی را که نشانه ی خوش اقبالی و اتفاقی دیگر را حاکی از بد اقبالی بدانیم ؟ آیا می توان چیزی را خلاف طبیعت انسان نیست نوعی بد اقبالی شمرد ؟ و آیا اگر این چیز خلاف اراده ی طبیعت نباشد ، ممکن است خلاف طبیعت انسان باشد ؟ ولی تو که اراده طبیعت را می شناسی.

آیا اتفاقی که برایت رخ داده تو را از عدالت ، بلند همتی ، اعتدال ، خردمندی ، دوراندیشی ، صداقت ، عزت نفس ، استقلال و تمام خصایل مختص طبیعت انسان باز می دارد ؟ در آینده هر وقت خواستی از چیزی احساس تلخکامی کنی ، این قاعده را به یاد داشته باش: « این اتفاق به هیچ وجه حاکی از بد اقبالی نبود ؛ تحملش نوعی خوش اقبالی عظیم بود. »

به زودی خاکستر و استخوان خواهی بود ، تنها نامی از تو باقی می ماند ، یا شاید حتی نامی هم از تو بر جای نماند- گرچه حتی نام هم چیزی جز صدایی تو خالی و تکرار آن نیست. تمام آنچه آدمی در زندگی بدان دل می بندد پوچ و تباه و به درد نخور است ؛ انسان ها همچون سگ هایی غران یا کودکانی در حال نزاعند که لحظه ای می خندند و لحظه ای دیگر می گریند. امانت ، نزاکت ، عدالت و حقیقت « از زمین رخت بربسته و به المپ پر کشیده اند » پس چرا هنوز این جا هستی ؟

اشیای محسوس متغیر و ناپایدارند ؛ اندام های حسی ما ضعیفند و به آسانی فریب می خورند ، نفس بی چاره خودش جز بخاری از خون نیست ، و شهرت در چنین جهانی بی ارزش است. پس چه باید کرد ؟ امیدوار باش و در انتظار فرجام بمان ، خواه نیستی باشد خواه تغییر شکل. تا فرا رسیدن آن ساعت چه باید کرد ؟ فقط خدایان را تعظیم و تکریم کن ؛ به انسان ها نیکی کن ؛ صبر و تحمل پیشه کن ؛ و به یاد داشته باش که چیزی جز این جسم مفلوک و نفست نداری ، و بر هیچ چیز دیگری فرمان نمی رانی.

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


Agent47
ارسال پاسخ

Nafas21 :
ممنونم
{H}


Nafas21
ارسال پاسخ

ممنونم

Agent47
ارسال پاسخ

marya1370 :
جالب بود. ازکجا؟

این مطالب نوشته ی مارکوس اورلیوس , فیلسوف یونانی هستش.

همچنین می تونی کتابش رو که اسمش تاملات هست بخری , من کتابشو دارم خیلی عالیه

marya1370
ارسال پاسخ

جالب بود. ازکجا؟