توجه !
عضویت در کانال تلگرام همخونه
(کلیک کنید)
بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
داستان دو پیرمرد
- تعداد نظرات : 1
- ارسال شده در : ۱۳۹۷/۱۲/۲۷
- نمايش ها : 58
دو پیرمرد با شخصیت در یك خیابان آرام در پاریس زندگی میكردند. آنها دوست و همسایه بودند، و اغلب در روزهایی كه هوا خوب بود برای پیادهروی به خیابان میرفتند.
شنبهی گذشته برای پیادهروی به كنار رودخانه رفتند. خورشید میدرخشید، هوا گرم بود، تعداد زیادی گل در همه جا روییده بود، و قایقهایی كه در آب بودند.
دو مرد با خوشحالی یك ساعت و نیم قدم زدند، و در آن هنگام یكی از آنها به دیگری گفت، چه دختر زیبایی.
اون یكی گفت: دختر زیبا كجاست كه می تونی ببینیش؟ من نمیتونم ببینمش. فقط دو تا مرد جوان را دارم میبینم كه روبری ما در حال قدم زدن هستند.
مرد اولی به آرومی گفت: دختر داره پشت ما راه میاد
دوستش گفت: پس چگونه میتونی اونو ببینی
مرد اولی لبخند زد و گفت: من اونو (دخترو) نمیتونم ببینم، اما چشمای آن دو مرد جوان رو كه میتونم ببینم.
نظرات دیوار ها
ارسال پاسخ
پاسخ با نقل قول