متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


روزی یك دانش‌آموز یك آزمون خیلی سخت داشت. در آخر امتحان، استاد از همه‌ی دانش‌آموزان خواست كه قلم‌هایشان را پایین بگذارند و بلافاصله دست خود را در روی برگه خود بگذارند. مرد جوان با خشم به نوشتن ادامه داد، گو اینكه او مطلع بود كه اگر او بلافاصله دست نگه ندارد او محروم خواهد شد. او اخطار را نادیده گرفت و امتحان را تمام كرد. دقایقی بعد، با برگه‌ی آزمون به سوی آموزگار خود رفت. آموزگار به او گفت كه برگه امتحانی او را نخواهد گرفت.
دانش آموز پرسید: «می دانی من چه كسی هستم»
استاد گفت: «نه و اهمیتی نمی دم»
دانش آموز دوباره پرسید: «مطمئنی كه مرا نمی شناسی؟»
استاد دوباره گفت نه.  بنابراین دانش آموز رفت سمت برگه‌ها و برگه خودشو وسط اونا جا داد (جوری که استاد نمی‌تونست بفهمه که کدوم برگه اونه!) اونوقت [با خوشحالی] کاغذهایی که تو دستش بود رو به هوا پرت کرد و گفت: ایول (یا همان خوب!) و رفت سمت بیرون.

 

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


mona_rt
ارسال پاسخ
Negin_A
ارسال پاسخ