متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


جرج شصت ساله و مريض بود. او هميشه خسته بود، و صورت او هميشه قرمز بود. او از دكترها خوشش نمي‌آمد، اما ماه گذشته همسرش به او گفت: احمق نشو، جرج. و برو پيش دكتر بروان.

جرج گفت: نه. اما هفته‌ي گذشته او بدتر شد و به دكتر رفت.

دكتر بروان او را معاينه كرد و به وي گفت: شما خيلي مي‌نوشيد. ديگر مشروب ننوشيد، و شير بنوشيد.

جرج مشروب دوست داشت و شير دوست نداشت. او هميشه به همسرش مي‌گفت: من بچه نيستم!.

حالا به دكتر بروان نگاه كرد و گفت: اما دكتر، خوردن شير خطرناك است.

دكتر خنديد و گفت: خطرناك؟ خوردن شير چگونه مي‌تونه خطرناك باشه؟

جرج گفت: درسته، دكتر، سال گذشته يكي از بهترين دوستانِ منو كشت.

دكتر دوباره خنديد و گفت: چطوري؟ (چطوري اين كارو كرد)

جرج گفت: گاو افتاد روي اون.

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


mehditala
ارسال پاسخ

جرج... دمت گرم

toya
ارسال پاسخ