متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


  • داستان کوتاه من و حمام و دختر همسایه

  • عروسی دختر همسایمون ؛ صاحبخونه ؛ بود و مردونه رو انداخته بودن خونه ی ما (طبقه بالا) و قرار شد من توی اتاق خواب بمونم تا مردها ناهارشونو بخورن و برن . من تو اتاق خودمو با کامپیوتر سرگرم  کردم . مهمونا کم کم وارد میشدن و من صداشونو میشنیدم … همینطور اضافه میشدن … قرار بود ۲۵ نفر باشن اما نزدیک ۱۰۰ تا بودن ! یا خدا ! منم قفل در اتاقم خراب بود و  هر لحظه میترسیدم که یکی بپره تو…